مصاحبه اي با خواجه حافظ شيرازي


خواننده عزيز اگر با ديوان حافظ سر و كار داشته باشي مي داني كه يكي از مريدان سحر و اهل تهجد هم اوست. به فكرمان رسيد براي تكميل اين كتاب چند قرن به عقب برگرديم و مصاحبه اي با اين عزيز داشته باشيم. به من گفتند وي پاي از شهر خود بيرون ننهاده اگر بخواهي او را ملاقات كني به شيراز رو، دشت مرودشت را پشت سر نهاده ازميان كوه هاي سر به فلك كشيده گذشته به تنگ الله اكبر شيراز رسيدم؛ اين جا دره عميقي است كه سدي بر آن زده آب هاي سيلاب هاي زمستاني جمع مي شود و دشت مصلاي شيراز از آن مشروب مي گردد؛ از كنار كوه نيز جويبار ديگري مي گذرد كه به آب ركن آباد مشهور است؛ اين جويبار و درياچه كوچكي كه از بركت سد ايجاد شده منظره جالبي به مدخل شهر شيراز داده، دو طرف مدخل شهر در كوه پايه ها، همه جا درخت ها سر به فلك كشيده اند. از حافظ پرسيدم گفتند كمتر در خانه سكني مي گزيند؛ علاقه به آرامگاه خواجو زياد دارد؛ بسا او را در همين حوالي زير درخت ها بيابي. گفتم قبر خواجو كجاست؟ گفتند: بالاي سرت را نگاه كن در همين كوه پايه است. آن جا رفتم، درويشي مقيم آرامگاه بود؛ جاي باصفايي بود؛ آب ركن آباد از همين جا مي گذشت. از خواجه شمس الدين حافظ پرسيدم گفت: كمي بالاتر رو او معمولا در كنار همين جوي به مطالعه و عبادت پردازد؛ مكان هاي خلوت را بهتر دوست دارد. دنباله همين جوي را گرفته در زير بيد بني كه شيب كوهسار به جويبار زمزمه اي عارفانه داده بود مردي را ديدم به مطالعه مشغول است.

رفتم جلو سلام كردم، پرسيدم: جناب خواجه شمس الدين حافظ شماييد؟



[ صفحه 219]



گفت: بلي فرمايشي بود. گفتم: كتابي در دست تأليف دارم «سحرخيزي و نماز شب» چون شما اهل سحرخيزي و عاشق قرآنيد ميل داشتم با سركار مصاحبه اي داشته باشم؛ چون خبر دارم كه خوانندگان ما علاقه شديدي به شعر شما دارند. گفت: عجب! مگر مرا مي شناسند؟ گفتم: آري فعلا دور دور شماست. گفت:



استاد غزل سعديست نزد همه كس اما

دارد سخن حافظ طرز سخن خواجو



گفتم فعلا آن اندازه كه اسم شما هست اسم آن دو نيست. گفت: ازاين حرف ها بگذر اگر سؤالي داري بپرس كه من وقت برايم ارزشمند است. پرسيدم: شما اغلب اوقات را در دامن طبيعت مي گذرانيد و حتي شنيده ام بعضي شب ها هم اين جا هستيد، از اين كار خسته نمي شويد؟ گفت:



كنار آب و پاي بيد و طبع شعر و ياري خوش

معاشر دلبري شيرين و ساقي گلعذاري خوش



شب صحبت غنيمت دان و داد خوشدلي بستان

كه مهتابي دلفروز است و طرف لاله زاري خوش



گفتم: درباريان دوستدار شعر و مديحه سرايي شمايند؛ اگر به آنجا روي آوريد كار و بار بهتري داريد.

گفت:



مرو به خانه ارباب بي مروت دهر

كه گنج عافيت اندر سراي خويشتن است



گفتم:



شنيدم كه از نقره زد ديگدان

ز زر ساخت آلات خوان عنصري



شعر شما با او قابل مقايسه نيست، او از بركت نزديك شدن به سلطان به اين ثروت رسيد.



[ صفحه 220]



گفت:



چو حافظ از قناعت كوش از دنياي دون بگذر

كه يك جو منت دونان به صد من زر نمي ارزد



گفتم: واقعا به همين زندگاني ساده و سبكباري راضي هستي؟

گفت:



از زبان سوسن آزاده ام آمد به گوش

كاندر اين دير كهن كار سبكباران خوش است



گفتم: مثل اين كه شما از شيراز هم به جاي ديگر سفر نكرده و به تماشاي دياري ديگر نرفته ايد؟

گفت:



خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است

چون كوي دوست هست به صحرا چه حاجت است



گفتم: آخر شما را كه دوستدار طبيعت هستيد، جاهاي ديگر هم تماشايي است؟ گفت:



گلعذاري ز گلستان جهان ما را بس

زين چمن سايه آن سرو روان ما را بس



نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان

گر شما را نه بس اين سود و زيان ما را بس



گفتم: مشهور است كه خداوند گنج معرفت خود را به شما ارزاني داشته؛ بفرماييد كليد اين گنج چيست؟ گفت:



هر گنج سعادت كه خدا داد به حافظ

از يمن دعاي شب و ورد سحري بود



گفتم: علاوه بر تهجد و برنامه سحرخيزي، شما از تفسير و حديث و كلام نيز بي بهره نبوديد، آنها را چه وقت فرا مي گرفتيد؟!



[ صفحه 221]



گفت:



مرو به خواب كه حافظ به بارگاه قبول

ز ورد نيمه شب و درس صبحگاه رسيد



گفتم: از برنامه سحرخيزي چه انتظار داريد؟

گفت:



همه شب در اين اميدم كه نسيم صبحگاهي

به پيام آشنايي بنوازد اين گدا را



گفتم: بعيد است براي شخص سركار تا به حال نوازشي از ناحيه دوست نرسيده باشد اگر در اين اسحار تفضلاتي در حق شما رسيده براي خوانندگان توضيح دهيد.

گفت:



دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند



بي خود از شعشعه ي پرتو ذاتم كردند

باده از جام تجلي صفاتم دادند



چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي

آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند



گفتم: پس به حمد الله به جاهاي خوب و عزيز راه يافتيد؟

گفت:

گريه شام و سحر، شكر كه ضايع نگشت

قطره باران ما، گوهر يكدانه شد



گفتم: ممكن است يك واقعه سحرگاهان خود را براي خوانندگان، شرح دهيد.

گفت: وقايع زياد است: ولي همين را بدانيد كه اگر عادت به سحرخيزي



[ صفحه 222]



داشته باشيد، اگر شبي هم خواب شما را دريابد مي آيند و شما را بيدار مي كنند. چه خداوند دوستان خود را در انتظار است؛ من يك شب كه خوابم ربوده بود، يك تجلي جمال، جمال ملكوتي:



زلف آشفته و خوي كرده و خندان لب و مست

پيرهن چاك و غزل خوان و صراحي در دست



نرگسش عربده جوي و لبش افسوس كنان

نيمه شب يار به بالين من آمد بنشست



سر فرا گوش من آورد و به آواز حزين

گفت كاي عاشق شوريده من خوابت هست



عاشقي را كه چنين باده شبگير دهند

كافر عشق بود گر نبود باده پرست



گفتم: واقعا مستفيض شديم؛ واقعه ديگر را بفرماييد. گفت: اجزاي طبيعت چون پرده بر سالك برافتد همه جانداران سخن مي گويند؛ من گهگاه پيام خدا را از زبان اينان مي شنوم همين شب گذشته،



سحر با باد مي گفتم حديث آرزومندي

خبر آمد كه واثق شو به الطاف خداوندي



همايي چون تو عاليقدر و حرص استخوان تا كي؟

دريغ اين سايه ميمون كه بر نااهل افكندي



و روي هم رفته سحر، عالمي ديگر دارد.



صبا وقت سحر بويي ز زلف يار مي آورد

دل شويده ما را به بو در كار مي آورد



فروغ ماه مي ديدم ز بام قصر او روشن

كه رو از شرم آن خورشيد در ديوار مي آورد



گفتم: از همين رو بود كه خداوند نماز شب را بر پيامبرش واجب نموده



[ صفحه 223]



و در آغاز وحي او را به اين عبادت تشويق و تحريص فرمود:

گفت:



مرغ شب خوان را بشارت باد كاندر راه عشق

دوست را با ناله شب هاي بيداران خوش است



گفتم: پس با اين ترتيب جا دارد كه سركار بعد از عمري سرخيزي به بركت اين عبادت دلگرم باشيد.

گفت:



بيا دمي، كه چو حافظ مدامم استظهار

به گريه سحري و نياز نيم شب است



گفتم جناب خواجه: ما هم آرزوي وصال محبوب داريم، لبخندي زد و گفت:



وصال دولت بيدار ترسمت ندهند

كه خفته اي تو در آغوش بخت خواب زده



گفتم بزرگا! آخر گرفتاري ما زياد است و سحرخيزي كار آساني نيست.

گفت:



ناز پرورده تنعم نبرد راه به دوست

عاشقي شيوه رندان بلاكش باشد



گفتم: دلم همچون گلبرگ هاي غنچه در تنگي است. چه بايد كرد؟ گفت:



غنچه گو تنگدل از كار فرو بسته مباش

كز دم صبح مدد يابي و انفاس نسيم



گفتم: در اين منزل كه سركار هستيد آخرين منزل سلوك است؟ گفت:



دور است سر آب، در اين باديه هشدار

تا غول بيابان نفريبد به سرابت



گفتم: آيا واقعا صرف نماز شب ولو با كسالت همراه باشد سودمند



[ صفحه 224]



است؟ گفت:



خوشا نماز و نياز كسي كه از سر سوز

به آب ديده و خون جگر طهارت كرد



گفتم: براي وصول به چنين حالي چه كنيم؟ گفت:



ز فكر تفرقه باز آي تا شوي مجموع

به حكم آن كه چو شد اهرمن سروش آمد



گفتم: من آرزوي وصال و لقاي پروردگار را دارم؛ شب ها واقعا به همين نيت بر خيزم؟ گفت:



فراق و وصل چه باشد رضاي دوست طلب

كه حيف باشد از او غير او تمنايي



گفتم: در اين راه استاد هم لازم است؟ گفت:



يار مردان خدا باش كه در كشتي نوح

هست خاكي كه به آبي نخورد طوفان را



گفتم:



آن كه را خوابگه آخر بدو مشتي خاك است

گو چه حاجت كه به افلاك كشي ايوان را



گفتم: بهترين اوقات زندگاني شما چه زمان بود؟

گفت:



اوقات خوش آن بود كه با دوست به سر شد

باقي همه بي حاصلي و بي خبري بود



پرسيدم شما فرموديد كه هنوز درراه هستيد؛ بفرماييد اين راه سير و سلوك كي به انجام مي رسد؟ گفت:



ماجراي من و معشوق مرا پايان نيست

هر چه آغاز ندارد نپذيرد انجام





[ صفحه 225]



گفتم: اين اصطلاحات غزل شما يعني مطرب و ساقي و مي مردم را به پندارهاي غلط مشغول ساخته، گفت:



نديم و مطرب و ساقي همه اوست

خيال آب و گل در ره بهانه



گفتم: در اين كوه پايه تفريح و تنعم سر كار چيست؟ گفت:



هيچ حافظ نكند در خم محراب فلك

اين تنعم كه من از دولت قرآن كردم



گفتم: آيا اين انزواطلبي، شما را از خدمت به خلق باز نمي دارد؟ گفت:



من كه ره بردم به گنج حسن بي پايان دوست

صد گداي همچو خود را بعد از اين قارون كنم



گفتم: با اين اشعار پراز كنايه و ابهام و رمز، خيلي سر و صدا عليه شماست. گفت:



تو خوش مي باش با حافظ برو گو خصم جان ميده

چو گرمي از تو مي بينم چه باك از خصم دم سر دم



آثار خستگي در جبين حافظ ظاهر بود، ديدم كم كم دارم مزاحمت براي خواجه ايجاد مي كنم.

گفتم: از اين همه مزاحمت پوزش مي طلبم.

گفت:



ختم كن حافظ كه گر زين دست باشد درس غم

عشق در هر گوشه اي افسانه اي خواند ز من



اين بگفت و بر من پشت كرد و رفت. [1] .



[ صفحه 226]




پاورقي

[1] ساغر سحر، ص 169 - 161.


بازگشت