سحرخيزي و نماز شب شاعر عارف، حافظ شيرازي




دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

و اندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند



بي خود از شعشعه ي پرتو ذاتم كردند

باده از جام تجلي صفاتم دادند



چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي

آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند



بعد از اين روي من و آينه ي وصف جمال

كه در آن جا خبر از جلوه ي ذاتم دادند



من اگر كامروا گشتم و خوشدل چه عجب

مستحق بودم و اين ها به زكاتم دادند



هاتف آن روز به من مژده ي اين دولت داد

كه بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند



اين همه شهد و شكر كز سخنم مي ريزد

اجر صبري است كز آن شاخ نباتم دادند



همت «حافظ» و انفاس سحرخيزان بود

كه ز بند غم ايام نجاتم دادند





[ صفحه 217]





صبا وقت سحر بويي ز زلف يار مي آورد

دل شوريده ما را به بو، در كار مي آورد



فروغ ماه مي ديدم، ز بام قصر او روشن

كه روي از شرم آن خورشيد در ديوار مي آورد



سحر با باد مي گفتم حديث آرزومندي

خبر آمد كه واثق شو به الطاف خداوندي



دعاي صبح و آه شب كليد گنج مقصود است

بدين راه و روش مي رو كه با دلدار پيوندي



جهان پير رعنا را ترحم در جبلت نيست

ز عشق او چه مي پرسي در او همت چه مي بندي؟



همايي چون تو عالي قدر و حرص استخوان تا كي؟

دريغ اين سايه ميمون كه بر ناهل افكندي



گفت پيغمبر كه چون كوبي دري

عاقبت ز آن در برون آيد سري



بيا كه قصر امل سخت سست بنياد است

بيار باده كه بنياد عمر بر باد است



غلام همت آنم كه زير چرخ كبود

ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است



تو اي بلند نظر شاهباز سدره نشين

نشيمن تو نه اين كنج محنت آباد است



تو را ز كنگره عرش مي زنند صفير

ندانمت كه در اين دامگه چه افتاده است





[ صفحه 218]




بازگشت