درس عبرت


اولين باري بود كه مي آمدم گردان حمزه. از طرف برادر آذري، مسؤول گروهانمان، معرفي شدم، به مخابرات بچه هاي مخابرات از قديمي هاي جبهه بودند؛ «سيد اصغر توفيقي» [1] ، «سعيد طالبي» [2] ، «جواد سلطاني» [3] «خسرو سرشكي» [4] و برادر «اعتمادي» [5] شب اول بود كه توي جمعشان بودم. خوابيدم و ديگر چيزي نفهميدم، تا نيمه هاي شب كه از خواب پريدم. نمي دانم چرا بيدار شده بودم. شايد به خاطر اين بود كه شب اول بود آنجا مي خوابيدم و غريبي مي كردم. اما چيزي كه ديدم، منقلبم كرد.

همه ي بچه ها بيدار بودند و داشتند نماز مي خواندند. يك عده داخل چادر بودند، يك عده هم رفته بودند حسينيه يا اطراف چادرها براي نماز شب. اين موضوع را شب هاي بعد فهميدم. آن موقع خيلي خجالت كشيدم، حتي رويم نشد بروم پيششان، پتو را كشيدم روي سرم و گريه كردم تا اذان صبح كه بچه ها رفتند براي نماز صبح، آن وقت بود كه من هم دنبالشان رفتم.

واقعه ي آن شب، برايم شد يك درس عبرت، از شب هاي بعد من هم قاطي آنها شدم و چيزي كه برايم خيلي جالب بود، نوع بيدار شدن بچه ها و راز و نيازهايشان بود. دوست نداشتند سر و صدايشان مزاحم ديگران باشد و دلشان راضي نمي شد، حتي به خاطر نماز شب و مناجات آنها بقيه معذب بشوند. [6] .



[ صفحه 197]




پاورقي

[1] همگي اين برادران، بعدها به درجه شهادت نايل شدند.

[2] همگي اين برادران، بعدها به درجه شهادت نايل شدند.

[3] همگي اين برادران، بعدها به درجه شهادت نايل شدند.

[4] همگي اين برادران، بعدها به درجه شهادت نايل شدند.

[5] همگي اين برادران، بعدها به درجه شهادت نايل شدند.

[6] همان، ص 129.


بازگشت