اثر نماز شب


نمازهايي كه در جبهه خوانده مي شد، با روح بود. نماز، به بچه ها روحيه مي داد. نمازي كه در گرماي تابستان خوانده مي شد، زمين تا آسمان با نمازي كه در اين جا زير كولر مي خوانيم تفاوت داشت. يادم هست، ركعت اول را مي خوانديم و براي ركعت دوم بر مي خاستيم، وقتي مجددا براي سجده مي رفتيم، مهر، پيشاني را مي سوزاند. زير همان آفتاب داغ، نماز را كه مي خوانديم، دعاي «الهي قلبي محجوب» را هم مي خوانديم. همين ها باعث شده بود، در جبهه ها و در درون بچه ها، معنويت عجيبي حاكم باشد.

در جزيره مجنون، در عمليات خيبر توفيق شركت داشتم. يك روز، عراق از ساعت پنج صبح پاتك زد و شروع كرد به ريختن آتش تهيه و تا ظهر هم ادامه داشت. وقتي نماز ظهر را مي خوانديم، تانك هاي عراقي



[ صفحه 193]



شروع كرده بودند، به پيشروي. وقتي نماز را تمام كرديم، ديديم تانك ها به ما نزديك مي شوند، به سرعت شروع كرديم به آر. پي. جي. زدن و من و يكي از دوستانم به اسم «ذوالفقار بوربوراني» در كنار هم بوديم.

بعد از چند لحظه، وقتي سرم را به طرف ايشان برگرداندم، ديدم به حالت سجده سرش را روي خاك گذاشته است. در همان حالت گفتم: «مگر نمازت را نخوانده اي؟»

او تكاني نخورد، حرفي هم نزد. بالاي سرش كه رفتم، ديدم گلوله ي دوشكا درست خورده بود وسط گلويش. خواستم بلندش كنم، اما نگذاشت؛ مي خواست در همان حالت سجده باقي بماند. در همان حالت با خداي خودش خلوت كرده بود.

چند دقيقه اي كه گذشت، يك گلوله مستقيم تانك در نزديك من منفجر شد كه پرتم كرد روي زمين. كتفم تركش خورد. سر و صورتم هم خوني بود. چند نفر از برادرها زير بغلم را گرفته بودند و مرا به عقب مي بردند. يكي ديگر از برادرها كه اسمش «غلامحسين هفترنگ» بود [1] در آن لحظه نمازش را تمام كرد و به طرف من آمد. حالت عجيبي به من دست داد. وقتي او به طرف من آمد، قيافه اش آن قدر نوراني و درخشان بود كه به زحمت توانستم بشناسمش.

او را خيلي خوب مي شناختم. با هم اعزام شده بوديم و هميشه با هم بوديم. نماز شبش ترك نمي شد. قبل از عمليات كه در پشت دو كوهه چادر زده بوديم، شبي نبود كه نماز شبش ترك شود. قرار گذاشته بوديم كه هر كسي بيدار شود، ديگران را هم براي نماز شب بيدار كند. آن نوري را هم كه آن روز در چهره ي اين شهيد عزيز ديدم، اثر همين نماز شب ها و عبادت هاي مخلصانه ي او بود. [2] .



[ صفحه 194]




پاورقي

[1] ايشان بعدها به شهادت رسيدند.

[2] پيشاني سوخته، ص 65.


بازگشت