نماز شب غلامي عارف و سالك


غزالي در تفسير سوره يوسف نوشته است: عبدالواحد بن زيد مي گويد: من يك غلامي براي خدمت خريدم كه روز در خدمت من بود اما وقتي شب شد غلام را در خانه نديدم و حال آن كه تمام درهاي خانه بسته بود و احتمال ندادم كه بيرون رفته باشد؛ وقتي صبح شد ديدم او در حياط خانه است و چون مرا ديد سلام كرد و يك درهم نيز پول به من داد كه رويش سوره ي مباركه توحيد نوشته شده بود. از او سؤال كردم اين درهم را از كجا آورده اي؟ گفت: از خداوند طلب كردم و او هم به من عنايت كرد. سپس گفت: اي آقاي من! من صبحها در خدمت شما هستم اما شب ها هر شب يك درهم از من بگير و مرا از خدمت معاف كن. من هم قبول كردم و مدت ها از اين قضيه گذشت و او مرتب هر شب يك درهم مي داد. اما پس از مدتي همسايگان آمدند پيش من و گفتند: اين غلام را بفروش؛ زيرا او شب ها مي رود نبش قبر مي كند. من با شنيدن اين خبر ناراحت شدم و گفتم: بايد امشب سر از كارهاي او درآورم. وقتي پاسي از شب گذشت، ديدم غلام برخاست بيرون برود، اشاره اي به در بسته كرد، درب باز شد، رفت بيرون دوباره اشاره كرد، درب بسته شد، بدون اين كه دستي به درب بزند. من نيز عقب او بيرون رفتم، وقتي پنج قدم برداشتيم خودم و او را در بيابان وسيعي ديدم كه هرگز آن جا را نديده بودم. ديدم غلام لباس هاي خود را در آورد و لباس زبر و خشني پوشيد و در كنار قطعه سنگي ايستاد



[ صفحه 172]



و مشغول نماز و تهجد و عبادت شد تا طلوع فجر، بعد از آن دستش را به طرف آسمان بلند كرد و گفت: «الهي هات اجر السيد الصغير»: «خدايا! اجرت مولاي كوچكم را بده» از آسمان درهمي آمد و او برداشت و در كيسه خويش گذاشت. من بعد از ديدن اين جريان در حيرت شدم و از حرف هايي كه همسايه ها درباره اين غلام گفته بودند پشيمان شدم و توبه كردم و وضو گرفتم كه دو ركعت نماز بخوانم و استغفار كنم از آنچه درباره او سوء ظن كرده بودم.

و قصد كردم كه او را در راه خدا آزاد كنم. وقتي اين نيت را كردم ديدم غلام از نظرم غايب شد و من در آن بيابان متحير ماندم.

پس از خواندن نماز صبح از طلوع آفتاب تا غروب آفتاب هر چه گشتم راه به جايي نبردم. هنگام غروب آفتاب سواره اي را ديدم كه مي آيد وقتي به من رسيد گفت: اينجا چكار مي كني؟ قضيه را برايش تعريف كردم. گفت: مي داني از اين جا تا منزل شما چقدر راه است؟ گفتم: نه، گفت: به اندازه دو سال راه با اسب تندرو. گفتم. پس من چكار كنم؟ گفت: همين جا بمان امشب دوباره غلامت مي آيد و تو را مي برد.

من در كنار چشمه اي كه در آن بيابان بود نشستم، پس از پاسي از شب گذشته ديدم غلام آمد و سلام كرد طبقي هم غذا آورد و پيش من گذاشت و گفت: از اين غذاها بخور. من مشغول خوردن غذا شدم و او هم رفت مشغول نماز شب و تهجد و عبادت و راز و نياز با خداوند گرديد تا سحر. موقع سحر آمد پيش من و گفت: اي مولاي من درباره من سوء ظن نكن سپس گفت: آيا قصد كرده اي مرا آزاد كني؟ گفتم: آري.

گفت: تو مرا آزاد كن قيمت مرا هم بگير كه خداوند ثواب عتق و آزادي بنده را به تو خواهد داد. آنگاه خم شد و قطعه سنگي را از زمين برداشت و به من داد، ديدم طلا شد. يك دفعه ديدم در منزلم هستم اما غلام



[ صفحه 173]



نيست.

همه همسايگانم آمدند تا حال غلام نباش و نبش كننده قبرها را از من بپرسند، من قضيه را از اول تا آخر براي ايشان تعريف كردم و تكه طلا را به آنان نشان دادم و گفتم: نگوييد نبش كننده قبر، بلكه بگوييد نبش كننده ي نور؛ همه از اين قضيه تعجب كرده بودند و از گفته خود درباره ي او پشيمان شدند و توبه كردند. [1] .


پاورقي

[1] خزينة الجواهر، ص 636.


بازگشت