آماده شدن مقدمات زيارت كربلا با نماز شب


قريب بيست سال قبل شب جمعه بود با آقا سيد باقر خياط و جمعي رفتيم مسجد جمكران همه خوابيدند و من بيدار بودم و فقط پيرمردي



[ صفحه 30]



بيدار بود و شمعي در پشت بام روشن كرده بود و دعا مي خواند و من مشغول به نماز شب بودم، ناگاه ديدم هوا روشن شد، با خود گفتم ماه طلوع نموده هر چند نگاه كردم ماه را نديدم يك مرتبه ديدم به فاصله ي پانصد متر، زير يك درختي يك سيد بزرگواري ايستاده و اين نور از آن آقا است.

به آن پيرمرد گفتم: شما كنار آن درخت سيدي را مي بيني؟ گفت: هوا تاريك است چيزي ديده نمي شود خوابت مي آيد برو بگير بخواب. دانستم كه آن شخص نمي بيند. رفتم زير آن درخت و به آن آقا گفتم: آقا من مي خواهم بروم كربلا نه پول دارم نه گذرنامه، اگر تا صبح پنجشنبه آينده گذرنامه با پول تهيه شد مي دانم امام زمان هستيد والا يكي از سادات مي باشيد. ناگاه ديدم آن آقا نيست و هوا تاريك شد، صبح به رفقا گفتم و داستان را بيان نمودم بعضي ها مرا مسخره نمودند.

گذشت تا روز چهارشنبه صبح زود در ميدان فوزيه براي كاري آمده بودم و منزل دروازه شميران بود كنار ديواري ايستاده بودم و باران مي آمد پيرمردي آمد نزد من او را نمي شناختم گفت: حاج محمد علي! مايل هستي كربلا بروي؟ گفتم: خيلي مايلم ولي نه پول دارم و نه گذرنامه. گفت: شما ده عدد عكس با دو عدد رونوشت سجل را بياوريد. گفتم: عيالم را هم مي خواهم ببرم. گفت: مانعي ندارد، بعد به فوريت رفتم منزل، عكس و رونوشت شناسنامه را موجود داشتم و آوردم. گفت: فردا صبح همين وقت بياييد اينجا. فردا صبح رفتم همان محل، آن پيرمرد آمد گذرنامه را با ويزاي عراقي به ضميمه ي پنج هزار تومان به من داد و رفت و بعدا هم او را نديدم. رفتم منزل آقا سيد باقر، ختم صلوات داشتند بعضي از رفقا از راه مسخره گفتند: گذرنامه را گرفتي؟ گفتم: بلي و گذرنامه را با پنج هزار تومان نزد آنها گذاردم، تاريخ گذرنامه را خواندند و ديدند روز چهارشنبه



[ صفحه 31]



است، شروع به گريه نمودند و گفتند كه ما اين سعادت را نداريم. [1] .


پاورقي

[1] داستان هاي شگفت شهيد دستغيب، ص 248.


بازگشت