اهميت نماز شب از نظر مقدس اردبيلي


باز مثل هر شب درست به وقت خود بيدار شد. چه شوقي به عبادت و اطاعت خدا داشت. چقدر لذت مي برد هر وقت در چنين شبي به عشق خدا از خواب بيدار مي شد و به نماز شب مي ايستاد. اما افسوس اين بار اتفاقي ناگهاني دل شوره اي عظيم در دلش برپا كرده بود و او را مجبور ساخته بود كه به فكر استحمام و انجام غسل واجب باشد. ولي حمام شهر



[ صفحه 27]



در آن هنگام باز نبود. بايستي صبر مي كرد تا بعد از فجر صادق جهت استحمام وارد حمام مي شد و اين امر برخلاف خواسته ي معمول هر روز او بود. او چنان به نماز شب عادت داشت و چنان اهميت مي داد كه پندار برايش واجب بود. اين بود كه بخت برگشته ي خودش را به باد سرزنش گرفته بود و مرتب ملامتش مي نمود.

درب حجره ها يكي پس از ديگري باز و بسته مي شد و طلاب فاضل خودشان را آماده ي تهجد و نماز شب مي كردند. ناگه فكري چون برق از ذهنش جهيد و او با خوشحالي دست به كيسه ي چهل ديناري توي طاقچه برد كه روز قبل مرد نيكوكاري آن را به او هديه داده بود كه به قوت روزانه اش خرج كند. وقتي كيسه ي سكه ها را برداشت با خود گفت:

حالا ديگر كار درست مي شود.

كيسه ي دينار را به جيبش نهاد و وسائل حمام را برداشت و راهي گرمابه شد. كوچه ها تاريك و خلوت بودند. شهر در آرامشي شيرين به خواب رفته بود. گاه نسيم خنكي از دورترها خيز بر مي داشت و به سر و روي او مي خورد. صداي گام هاي شمرده شمرده ي او سكوت شب را مي شكست.

وقتي به در خانه ي صاحب حمام رسيد به آرامي دق الباب كرد. صاحب حمام از خواب پريد و در حالي كه چشمان خواب آلوده اش را مي ماليد به دم در رسيد و در را باز كرد و ديد جواني آشفته حال بر كنار در ايستاده و سر به زير انداخته است:

اين وقت شب با من چه كاري داشتي جوان؟!

لحظه اي عرق شرم سراپاي بدنش را در برگرفت، اما به خودش جرأت داد كه بگويد:

عذرم را بپذيريد، راستش... راستش... واجب بود بروم استحمام كنم...

خوب اين را مي گذاشتي مي ماند بعد از باز شدن حمام، عجله داشتي؟!



[ صفحه 28]



به سفر مي رفتي؟! مي داني الآن چه ساعتي از شب است؟

مي دانم، ولي تو اگر بيايي حمام را باز كني ضرر نمي كني، پول خوبي مي دهم.

چقدر مي دهي؟ حتما پنج دينار ر!!

صاحب حمام تا اين را گفت بلند بلند خنديد و دنباله اش ادامه داد:

ما از اين شانس ها نداريم! آدم پولدار اين موقع شب كه حمام نمي رود!

چهل دينار به تو مي دهم!

چهل دينار!!!

خوابي كه چشمان صاحب حمام را گرفته بود يكباره پريد و گفت:

چشم، الآن مي رويم!

مقدس اردبيلي تا از حمام بيرون بيايد مرد مشغول بازي با سكه هاي دينار بود. با ناباوري آنها را مي شمرد و از يك دستش به دست ديگرش مي داد. گاه براي اين كه يقين كند خواب نمي بيند بلند مي خنديد و در جلوي حمام اين طرف و آن طرف مي رفت. ناگهان چهره ي نوراني و آشناي مقدس در زير روشنايي كم سوي چراغي نمايان شد و او تا ايشان را شناخت بالفور احترام كرد و گفت:

عفو كنيد شيخ! من نشناختم! اگر اسائه ادبي شد ببخشيد، قصد بدي نداشتم. بيا اين هم سكه هايتان، همين يك دينار كه حقمان است كافي است، دينارها را پس بگير!..

مقدس تبسمي كرد و فرمود:

مقدس سكه ها را مي خواهد چكار؟! اين حمام تو مرا به فيض بزرگي رساند و من به منزلت عظيمي دست يافتم. در همه علوم به روي من باز شد. مرا ديگر چه حاجتي به دينار است. بردار؟! [1] .



[ صفحه 29]




پاورقي

[1] آيينه اخلاص، ص 60.


بازگشت