تشعشع نور از اتاق غلام


مردي مي خواست غلامي را خريداري كند.

غلام گفت: از تو مي خواهم اين سه شرط را مراعات كني:

1 - هنگامي كه وقت نماز داخل شد، مرا از انجام نماز جلوگيري نكني.

2 - روزها در خدمت تو باشم نه شب ها.



[ صفحه 25]



3 - براي من يك خانه و اتاق جداگانه اي كه هيچ كس به آنجا نيايد تهيه كني.

خريدار گفت: اشكالي ندارد اين سه شرط را مراعات مي كنم، اكنون اين خانه را گردش كن، هر اتاق را مايل هستي انتخاب كن، غلام از خانه ديدن كرد، در ميان خانه يك اتاق خرابه اي انتخاب نمود.

خريدار گفت: چرا اطاق خراب را برگزيدي؟!

غلام گفت: آيا نمي داني كه خانه خراب، در صورت توجه به خدا آباد و باغستان است؟!

غلام شب ها به آن اتاق خلوت رفته، و با خداي خود راز و نياز نموده و گريه ها مي كرد.

شبي مولاي اين غلام، مجلس بزم و شراب و ساز و آواز تشكيل داده و گروهي مهمان او بودند، پس از پايان اين شب نشيني شيطاني و رفتن مهمانان، بلند شد و در حياط خانه گردش مي كرد، ناگهان چشمش به اتاق غلام افتاد، ديد قنديلي نور از آسمان به اتاق غلام سرازير است، و غلام سر به سجده نهاده و با خداي خود مناجات مي كند و مي گويد: «الهي! اوجبت علي خدمة مولاي نهارا و لولاه ما اشتغلت الا في خدمتك ليلي و نهاري... فاعذرني ربي».

«پروردگارا! بر من واجب نمودي كه در روز خدمت مولاي خودم باشم و اگر در روز بر من خدمت مولايم واجب نبود، شب و روز، تو را پرستش مي كردم... مرا معذور بدار.»

مولا فريفته غلام شد، و تا طلوع فجر او را نگاه مي كرد و صدايش را مي شنيد، بعد از طلوع فجر ديد نور ناپديد شد و سقف اتاق به هم پيوست. با شتاب نزد زن خود آمد و جريان را گفت و از شگفتي آن، هر دو مبهوت و متعجب گشتند وقتي كه شب بعدش شد نيمه هاي شب، مولا و



[ صفحه 26]



همسرش از اتاق خود بيرون آمده و باز ديدند بالاي اتاق غلام قنديلي از نور به آسمان كشيده شده و غلام در سجده در حال مناجات است، هنگامي كه طلوع فجر شد، غلام را خواستند، غلام نزد مولا و همسرش رفت.

مولا گفت: «انت حر لوجه الله تعالي».

تو را در راه خدا آزاد كرديم تا شب و روز خدمت و عبادت آن كسي كه از او عذرخواهي مي نمودي باشي؛ و غلام را از قضيه و جريان ديدني و شنيدني خود باخبر كردند.

هنگامي كه غلام فهميد آنها از حالش باخبر شدند، دستهايش را بلند كرد و چنين گفت: «الهي كنت اسألك ان لا تكشف سري و أن لا تظهر حالي، فاذا كشفته فاقبضني اليك».

«خدايا! از درگاه تو مسئلت مي نمودم كه سر من آشكار نگردد و حالم ظاهر نشود اينك كه حال و سر مرا هويدا نمودي مرگ مرا برسان. «فخر ميتا».

دعايش مستجاب شد و همان جا افتاد و روحش به سراي جاويدان پرواز كرد. [1] .


پاورقي

[1] داستان هايي از خدا، ص 60.


بازگشت