امويان و پيامبر


حديث صحيح از پيامبر رسيده كه آن حضرت در قنوت نماز بر ابوسفيان و حارث بن هشام و سهيل بن عمرو و صفوان بن اميه، لعنت فرستاد [1] ، در حالي كه آنان از بزرگان قريش بودند و در ميانشان ابوسفيان قرار داشت كه رئيس بني اميه بود.

و نيز در حديث آمده كه، پيامبر صلي الله عليه و آله چون ديد ابوسفيان سوي او مي آيد، و معاويه همراه اوست، فرمود: خدايا پيروي كننده و پيروي شده را لعنت كن [2] ، و بر اساس حديث ديگر كه يزيد [پسر ابوسفيان] نيز با آن دو بود، فرمود: خدايا، بر جلودار و راننده و سواره، لعنت فرست. [3] ؛ و نيز درباره مروان بن حكم فرمود: خدايا، لعنت كن وزغ بن وزغ را. [4] .

و چنين است كه بني اميه، پس از آنكه از رد احاديث لعن در مي مانند، به نقل از ابوهريره از پيامبر روايت مي كنند كه فرمود: خدايا، وعده اي به من داده اي نااميدم مكن،



[ صفحه 112]



همانا من بشرم، پس هر مؤمني را كه آزردم يا ناسزا گفتم يا لعنت كردم يا تازيانه زدم... آن را برايش نماز و زكات قرار ده، و دستاويزي كه به آن - روز قيامت - او را مقرب سازي. [5] .

پيداست كه اين روايات با اصول اسلام و سير تاريخي و فكري پيامبر سازگاري ندارد، و با ديگر احاديث و مفاهيم ارزشي اسلام هماهنگ نيست، زيرا آن حضرت فرمود: من براي لعنت فرستادن بر مردم مبعوث نشدم، بلكه براي آنان مايه ي رحمتم. [6] .

پس شيوه و سرشت پيامبر صلي الله عليه و آله لعن مردمان نبود، و بر كسي كه مستحق نفرين نبود لعنت نفرستاد؛ بلكه گروه ها و كسان به خصوصي را لعن كرد كه بر اساس معيارهاي شرعي و موازين الهي، مستحق لعن خدا و پيامبر بودند، و چنين لعن و دشنام و رسواسازي و اجراي حد و تازيانه، معنا ندارد كه رحمت براي شخص باشد.

باري، بني اميه براي آنكه خونشان را حفظ كنند و از بيم جان، مسلمان شدند، پس از آنكه خود را در رويارويي مستقيم با اسلام و نابودي آن عاجز و ناتوان ديدند، در ظاهر اسلام را پذيرفتند تا بعضي از مفاهيم آن را تحريف كنند و مفاهيم بدلي را جايگزين سازند، از برنامه ها و ترفندهاي شوم آنان اين بود كه از مقام و منزلت پيامبر بكاهند، و او را در حد يك انسان عادي جلوه دهند كه صواب و ناصواب مي گويد، به دشنام و لعن مي پردازد؛ چنانچه از نقشه هاشان پايمالي شخصيت امام علي بود، چه او شوكت قريش را درهم شكست و در فروپاشي سلطنت آنها كوشيد.

در نامه معاويه به يكي از كارگزارانش آمده است:

«شيعيان عثمان و دوستداران او و كساني كه فضايل و مناقب او را نقل مي كنند بيابيد و به خودتان نزديك سازيد و گرامي شان بداريد، و هر چه هر يك از آنان روايت



[ صفحه 113]



مي كنند براي من بنويسيد، با اسم فرد و نام پدر و طايفه اش...

زماني كه اين نامه ام به شما رسيد، از مردمان بخواهيد كه در فضائل صحابه و خلفاي نخستين، روايت نقل كنند. هيچ حديثي را كه مسلماني درباره ابوتراب [امام علي] باز مي گويد فرو مگذاريد مگر آنكه در نقض آن حديثي درباره ي صحابه برايم بفرستيد؛ چه اين برايم دوست داشتني تر است و چشمم را روشن تر مي كند و براي رد حجت ابوتراب و شيعه ي او كارسازتر مي باشد، و سخت تر است بر آنان از [بازگويي] مناقب و فضل عثمان» [7] .

اگر ما در تاريخ قريش و رفتار آنها با پيامبر در آغاز دعوت اسلام و قضاياي فتح مكه نيك بينديشيم، پليدي امويان و بهره برداري [و سوء استفاده] آنان از رحمت پيامبر را در مي يابيم، مشهور است كه پيامبر چون [روز فتح مكه] شنيد كسي شعار مي دهد:



اليوم يوم الملحمة

اليوم تسبي الحرمة



امروز روز جنگ و يورش است

امروز زنان و فرزندان اسير مي شوند



فرمود: اين گونه شعار مده، بلكه بگو:



اليوم يوم المرحمة

اليوم تحفظ الحرمة



امروز روز رحمت است

امروز اهل و عيال مصون مي مانند. [8] .



و نيز درباره كينه توزترين دشمنش فرمود: «هر كه در خانه ي ابوسفيان داخل شود، در امان است» [9] ؛ و به اهل مكه فرمود: «برويد همه تان آزاد هستيد». [10] ليكن قريش با



[ صفحه 114]



وجود اين همه رحمت و مهرباني، با پيامبر صلي الله عليه و آله و رسالتش به شكل ديگري معامله كردند.

واقدي مي گويد:

«... ظهر فرا رسيد، پيامبر دستور داد كه بلال بر بام كعبه اذان گويد: و قريش بالاي كوه ها بودند، بعضي از بيم كشته شدن صورت هاشان را پوشانده بودند، بعضي امان مي خواستند، و بعضي امان داده شده بودند.

چون بلال اذان گفت و به «أشهد أن محمدا رسول الله» رسيد، صدايش را تا آنجا كه مي توانست بلند كرد، پس جويريه - دختر ابوجهل - گفت: به جانم سوگند «ذكرت رفعت داده شد»؛ گرچه ما نماز خواهيم گزارد، ليكن سوگند به خدا، كساني را كه دوستانمان را كشتند، هرگز دوست نمي داريم، نبوت محمد براي پدر من [نيز] آمد، ولي آن را بر نتافت و رد كرد و خلاف [شيوه] قومش را نخواست.

خالد بن سعيد بن عاص گفت: سپاس خداي را كه بر پدرم منت نهاد و اين روز را نديد. حارث بن هشام گفت: واي از اين مصيبت، كاش پيش از اين مرده بودم و نمي شنيدم كه بلال بر بالاي كعبه عرعر كند.

حكم بن ابي العاص گفت: به خدا اين رويدادي بزرگ است كه بنده بني جمح بانگ برآورد آن چنان كه در خانه ابي طلحه بانگ مي زد.

سهيل بن عمرو گفت: اگر اين از خشم و ناخشنودي خدا باشد به زودي تغييرش دهد، و اگر رضاي خدا در آن باشد استوارش مي گرداند.

ابوسفيان گفت: اما من چيزي نمي گويم: زيرا اگر چيزي بگويم اين سنگ ريزه ها او را با خبر مي سازند.

پس جبرئيل فرود آمد و پيامبر صلي الله عليه و آله را از سخنان آنها آگاه ساخت. [11] .



[ صفحه 115]



سخن عباس نيز درباره ي اسلام ابوسفيان شنيدني است و بيان گر آن است كه او با رضايت [دروني] و ايمان [به خدا و پيامبر] اسلام نياورد، عباس مي گويد: بامداد با ابوسفيان نزد پيامبر رفتيم، چون پيامبر او را ديد فرمود: واي بر تو، اي ابوسفيان! آيا زمان آن نرسيده كه بداني خدايي جز خداي يكتا نيست؟

گفت: بله، پدر و مادرم فدايت، اگر جز الله خدايي بود چيزي [و نيازي] از من را برآورده مي ساخت. فرمود: واي بر تو! آيا وقت آن نرسيده كه بداني من رسول خدايم؟ گفت: پدر و مادرم فدايت، در درونم نسبت به اين، چيزي است [و نفسم اين را بر نمي تابد] در اين هنگام عباس به ابوسفيان گفت: واي بر تو! پيش از آنكه گردنت زده شود به حق شهادت ده، پس او شهادت داد. [12] .

از اين جا آشكارا روشن مي شود كه پذيرش شهادت دوم بر ابوسفيان از شهادت اول دشوارتر بود، چه او تصور مي كرد كه شهادت به رسالت پيامبر، غرور و جبروتش را درهم مي شكند و موقعيت سياسي و اجتماعي اش را از بين مي برد، و حال آنكه شهادت اول [به نظر او] چنين نبود و اين پيامدها را نسبت به او نداشت.

نقل شده كه ابوسفيان چون آتش مسلمانان و زيادي جمعيت آنها را ديد، به عباس گفت: پسر برادرت به پادشاهي بزرگي دست يافت! عباس گفت: واي بر تو، اين نبوت است [نه پادشاهي]، ابوسفيان گفت: بلي، اكنون [و در اين زمان].

ديدگاه فكري قريش و تئوريسين آن، ابوسفيان، بر محور اين كينه توزي مي گرديد حتي پس از وفات پيامبر و خلافت ابوبكر و عمر؛ بلكه [در زمان پيامبر] ابامحذوره از اينكه نام پيامبر را در مكه آشكارا به زبان آورد شرم داشت. سرخسي - در سبب كشيدن صدا در اذان - مي گويد: گفته اند كه ابامحذوره مؤذن مكه بود، چون به نام پيامبر رسيد، به خاطر شرم از اهل مكه، صدايش را پايين آورد، زيرا ذكر نام پيامبر



[ صفحه 116]



- به طور آشكار - ميان آنها معهود نبود؛ پيامبر صلي الله عليه و آله براي اينكه او را ادب كند گوشش را مالاند و دستور داد كه برگردد و دوباره با صداي بلند اذان بگويد. [13] .

از ابن عباس روايت شد كه گفت:... در محفلي بوديم كه ابوسفيان در آن حضور داشت و بينايي اش را از دست داده بود، علي عليه السلام در ميان ما بود. مؤذن اذان گفت: چون به «أشهد أن محمدا رسول الله» رسيد، ابوسفيان گفت: آيا [از اطرافيان محمد] كسي اينجا هست كه مرا شرمنده و رسوا سازد؟ مردي گفت: نه. گفت: خوشا به حال برادرم بني هاشم! بنگريد [محمد] نامش را كجا نهاده است؟ علي عليه السلام گفت: اي ابوسفيان، خدا چشم تو را بگرياند، خدا اين كار را كرده است و گفته: «ما ذكر تو را بلند ساختيم». [14] ابوسفيان گفت: خدا گريان كند كسي را كه به من گفت شرمسار كننده اي اينجا نيست. [15] .

آري، نگاه قريش به پيامبر پس از بعثت، با سوء استفاده از عطوفت و رحمت پيامبر صلي الله عليه و آله، آميخته به اين منطق خام است. واقدي به نقل از سهيل بن عمرو حكايت مي كند كه گفت: چون محمد به مكه وارد شد، پنهاني به خانه آمدم و در را به روي خود بستم و به پسرم - عبدالله - گفتم: برو و برايم از محمد پناه بگير؛ چه من ايمن از كشته شدن نيستم، سابقه بدي نزد او و اصحابش دارم كه گمان نمي كنم كسي بد سابقه تر از من باشد. من روز صلح حديبيه برخوردي با او كردم كه كسي با او نكرد، و من همان كسي ام كه با او مكاتبه كرد، افزون بر اين در جنگ بدر و احد [در ستيز با او] حضور داشتم و هر حركتي كه قريش [بر ضد او] كرده است من در آن بودم.

پس عبدالله بن سهيل نزد پيامبر رفت، گفت: اي رسول خدا، آيا پدرم را امان مي دهي؟ فرمود: آري، او به امان خدا ايمن است، مي تواند آشكار شود [و ميان مردم



[ صفحه 117]



باشد] سپس پيامبر به اطرافيانش نگريست و گفت: هر كه با سهيل بن عمرو روبه رو شد، نبايد تيز [و كينه توزانه] به او بنگرد. پس فرمود: به او بگو بيرون بيايد، به جانم سوگند، سهيل خردمند و شرافت مند است، و مثل او ناآگاه به اسلام نمي ماند؛ آنچه را كه در آن نهاده شده بود ديد اگر دنباله اي برايش نباشد.

سهيل نزد پدر آمد و سخن پيامبر را برايش گفت: سهيل گفت: به خدا سوگند او در كوچكي و بزرگي نيكوكار است.

[به هر حال] سهيل بدون ترس از كسي ميان مردم آمد و شد داشت، با پيامبر به سوي خيبر روانه شد با آنكه مشرك بود، تا اينكه در جعرانه اسلام آورد. [16] .

تعامل و رفتار پيامبر، با مشركان و آزاد شده ها، اين چنين بود، ليكن آنها نفاقشان را با پيامبر و رسالتش پنهان كردند، زير پرچم آن حضرت گرد آمدند تا به اسلام خيانت كنند و با همه ي توان در نابودي و دفن اسلام بكوشند.

از مغيره نقل شده كه پس از استقرار حكومت معاويه، از او خواست كه از آزار بني هاشم دست بردارد، چه اين كار ياد او [معاويه] را پايدارتر مي سازد!!... معاويه به مغيره گفت: اي كاش! اي كاش مي شد! بقاي كدام ذكر و ياد را اميدوار باشم؟! اخوتيم فرمان روا شدند، عدالت ورزيدند، و كردند آنچه را كردند، پس كسي از آنان باقي نماند حتي يادشان از ميان رفت مگر اينكه كسي بگويد: ابوبكر [يادش باقي است] سپس برادران عدي به فرمان روايي رسيدند، پس كوشيدند و بيست سال تلاش كردند، پس همه شان هلاك شدند، حتي ذكرشان [از دل ها] نابود گشت، مگر آنكه كسي بگويد: عمر [نامش پايدار است].

و همانا به ابن ابي كبشه [17] هر روز پنج بار بانگ زده مي شود: «أشهد أن محمدا رسول الله» پس كدام عمل باقي مي ماند؟ و كدام ذكر پس از اين [شهادت] دوام



[ صفحه 118]



مي آورد؟ [اي مغيره] بي پدر شوي! به خدا سوگند، [چاره نداريم جز اينكه] ياد و ذكر او را دفن كنيم و نابود سازيم. [18] .

در نهج البلاغه آمده است [19] بعضي از ياران امام علي عليه السلام - كه از بني اسد بود - از او پرسيد: چگونه قومتان شما را از اين مقام بازداشتند با آنكه شما به آن سزاوارتر بوديد؟ امام علي عليه السلام فرمود:

«برادر اسدي، نااستواري، و ناسنجيده گفتار؛ ليكن تو را حق خويشاوندي است و پرسش، و آگاهي خواستن و كسب دانش. پرسيدي! پس بدان كه خودسرانه خلافت را عهده دار شدن، و ما را كه نسب برتر است و پيوند با رسول خدا صلي الله عليه و آله استوارتر به حساب نياوردن، خودخواهي بود! گروهي بخيلانه به كرسي خلافت چسبيدند، و گروهي سخاوت مندانه از آن چشم پوشيدند، و داور خداست و بازگشت گاه روز جزاست.

ودع عنك نهبا صيح في حجراته [20] .

اين سخن بگذار و از غارتي كه بانگ آن در گوشه و كنار برخاست گفت وگو به ميان آر.

بيا و داستان پسر ابوسفيان را به يادآر، و شگفتي آن چنان كار. روزگار مرا به خنده آورد از آن پس كه گريانم كرد؛ و به خدا سوگند كه جاي شگفتي نيست كه كار از بس عجيب مي نمايد شگفتي را مي زدايد و كجي و ناراستي مي افزايد!

مردم خواستند نور خدا را در چراغ آن بكشند و دهانه ي آبي را كه از چشمه اش



[ صفحه 119]



مي جوشد ببندند، آبشخور باصفايي را كه ميان من و آنان بود در آميختند و شرنگ نفاق در آن ريختند. اگر محنت آزمايش از ما و ايشان برداشته شود آنان را به راهي برم كه سراسر حق است، و اگر كار، رنگ ديگري پذيرد؛ (فلا تذهب نفسك عليهم حسرات ان الله عليم بما يصنعون) [21] ؛ پس جان خود را به دريغ بر سر آنان منه، كه خدا بدانچه مي كنند داناست» [22] .

و نيز از معاويه رسيده كه چون شنيد مؤذن مي گويد: «أشهد أن محمدا رسول الله» گفت: مرحبا به پدرت اي فرزند عبدالله، همت بلند و عالي داشتي، بر خويشتن راضي نشدي جز اينكه نامت قرين اسم پروردگار جهانيان باشد. [23] .

اين سخن از معاويه بعيد نيست، او فرزند ابوسفيان است كه مي گفت: خوشا به حال برادرم؛ بني هاشم! بنگريد نامش را كجا نهاده است! و قسم ياد مي كرد بهشت و دوزخي وجود ندارد [24] ، او كسي است كه به قبر حمزه گذشت و بر آن لگد زد و گفت: يا اباعماره، امري را كه [براي قوام آن] با شمشير بر ما تازيانه زدي، هم اكنون بازيچه دست فرزندانمان است [25] او فرزند هند است، زني كه جگر حمزه - سيدالشهداء - را خورد [26] ، او پدر يزيد است، آن كه كعبه را ويران ساخت [27] ، و حسين بن علي را



[ صفحه 120]



كشت [28] و مدينه را سه روز [براي سپاهش] حلال و مباح كرد [29] ، و براي خوار ساختن اهل بيت پيامبر، مدينه طيبه را «خبيثه» ناميد. [30] .

معاويه - و پيش از وي پدرش صخر - مي پنداشت كه پيامبر خود اسمش را در اذان گنجانده است، از اين رو ابوسفيان گفت: خوشا به حال برادرم، بني هاشم! بنگريد نامش را كجا نهاده است! و فرزندش معاويه گفت: «خوشا به حال پدرت! اي فرزند عبدالله، بلند همت بودي، براي خود نپسنديدي مگر همتايي نامت را با نام پروردگار جهانيان» [31] .

آيا اين دو سخن، وجه ديگر براي اين روايت ساختگي نيست كه ادعا كرده اند بلال در اذان مي گفت: «أشهد أن لا اله الا الله، حي علي الصلاة»، عمر گفت: در پي آن [و پس از شهادت اول] بگو: «أشهد أن محمدا رسول الله»؟! و قصدشان از اين روايت اين است كه ذكر نام پيامبر در اذان از جانب خدا نبوده، بلكه تنها پيشنهاد عمر بوده است!

پس از اين سخنان، توجيه عمل كرد معاويه به اينكه او مصلحت را تشخيص داد، يا در برابر نص اجتهاد كرد، امكان ندارد، بلكه مسئله فراتر از اين است، و در چارچوب تكذيب رسالت در مي آيد و به معناي درهم شكستن يكي از اصول بزرگ شريعت مي باشد كه همان اعتقاد به پيامبري محمد مصطفي صلي الله عليه و آله است.



[ صفحه 121]



احتمال مي رود كه اين نگرش و مانند آن - كه در برابر ذكر نام پيامبر در اذان مي ايستد - نظريه ي رؤيا بودن اذان را استوار ساخته باشد، و همين نگرش بود كه پيامبر را نگران كرد و پس از خوابي كه درباره ي غاصبان منبرش ديد كه چون ميمون ها بر آن مي جهند، [تا آخر عمر] خندان ديده نشد.

باري، تصادفي نيست كه پيامبر شجره ي ملعونه را در خواب مي بيند، و از آن سو، امويان، درباره ي اين رؤيا خود را به ناداني مي زنند و اسراء و معراج را چنان مي نمايانند كه گويا خوابي بيش نبوده است.


پاورقي

[1] سنن الترمذي 5: 227، كتاب تفسير قرآن،باب سوره ي آل عمران، حديث 3004؛ الفردوس 1: 503، حديث 2060؛ و نيز نگاه كنيد به صحيح البخاري 5: 201، كتاب المغازي، باب 135، حديث 556؛ الاصابة 2: 93، ترجمه ي سهيل بن عمرو بن عبدشمس.

[2] وقعة صفين: 217-227، باب ما ورد من الأحاديث في شأن معاوية؛ و نيز نگاه كنيد به، المحصول، للرازي 2:165-166.

[3] وقعة صفين: 220.

[4] نگاه كنيد به، تلخيص المستدرك للذهبي 4: 479.

[5] صحيح مسلم 4:2007- 2008، كتاب البر والصلة، باب من لعنه النبي صلي الله عليه و آله، حديث 2601، مسند احمد 2: 317.

[6] صحيح مسلم 4: 2007.

[7] شرح نهج البلاغه، لابن أبي الحديد 11:44-45، باب ذكر ما مني به آل البيت عليهم السلام من الأذي و الاضطهار.

[8] نگاه كنيد به، المبسوط للسرخسي10: 39.

[9] سنن أبي داود 3: 162، كتاب الخراج، باب ما جاء في خبر مكة؛ السنن الكبري، للبيهقي 9: 118، كتاب السير، باب فتح مكة.

[10] المبسوط للسرخسي 10: 40.

[11] شرح نهج البلاغه، لابن أبي الحديد 17: 283 (به نقل از واقدي)؛ و نيز نگاه كنيد به، سبل الهدي والرشاد 5: 193، كه از بيهقي روايت كرده است.

[12] الكامل في التاريخ 2: 245.

[13] المبسوط، للسرخسي 1: 128.

[14] (و رفعنا لك ذكرك).

[15] بحارالأنوار 18: 107 و جلد 31: 523، از قصص الأنبياء به اسنادش از صدوق.

[16] شرح نهج البلاغه 17: 284.

[17] مقصود پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله است.

[18] الأخبار الموفقيات، للزبير بن بكار: 576-577؛ مروج الذهب 4: 41؛ النصائح الكافية: 123؛ شرح نهج البلاغة، لابن أبي الحديد 5: 130.

[19] نهج البلاغه 2: 63، خطبه ي 162.

[20] مصراع اول بيتي است از امرؤ القيس؛ مصراع دوم آن چنين است: «و لكن حديثا ما حديث الرواحل» (نهج البلاغه، ترجمه دكتر سيد جعفر شهيدي: 490).

[21] سوره ي فاطر: 8.

[22] نهج البلاغه، ترجمه ي دكتر سيد جعفر شهيدي: 165، خطبه ي 162.

[23] شرح نهج البلاغه، لابن أبي الحديد 10: 101؛ در كتاب «المعمرين، للسجستاني» - آن گونه كه النصائح الكافية: 126 نقل مي كند - آمده است، روزي معاويه از امد بن لبد معمر پرسيد: آيا محمد را ديدي؟ گفت: كدام محمد؟ معاويه گفت: رسول الله. آمد گفت: واي بر تو، چرا آن گونه كه خدا او را ستوده، گرامي نمي داري و مي گويي: «رسول الله»؛ و نيز نگاه كنيد به، كنز الفوائد: 261؛ بحارالأنوار 33: 276.

[24] الاستيعاب 4: 1679؛ الأغاني 6: 371؛ شرح نهج البلاغه، لابن أبي الحديد 2: 45 (متن روايت از اين مأخذ نقل شده است).

[25] شرح نهج البلاغه، لابن أبي الحديد 16: 136.

[26] اسدالغابة 2: 47؛ الطبقات الكبري 3: 12.

[27] سبل الهدي والرشاد 1: 223؛ مختصر تاريخ دمشق 7: 191.

[28] تاريخ الطبري 5:400 - 467، و نيز ديگر كتاب هاي تاريخ.

[29] شرح نهج البلاغة، لابن أبي الحديد 3: 259.

[30] شرح نهج البلاغه، لابن أبي الحديد 9: 238.

[31] اين نظريه، پس از معاويه، نزد بعضي ادامه يافت. مفضل بن عمر روايت مي كند كه شنيد - در مسجد پيامبر - صاحب بن ابي العوجا به او مي گويد: دعوت محمد را خردمندان پذيرفتند، او نامش را قرين نام خدايش كرد... ابن ابي العوجا گفت: ذكر محمد را واگذار، عقل من در او حيران است، از اصلي كه آورد برايم سخن بگو. (بحارالأنوار 4: 18).

و مثل اين سخن را رشاد خليفه از جماعتي حكايت كرده كه، تكرار شهادت دوم «أشهد أن محمدا رسول الله» كنار شهادت اول «أشهد أن لا اله الا الله»، شركي بزرگ شمرده مي شود. نگاه كنيد به، القرآن والحديث والاسلام: 38 و 41 و 43؛ و كتاب ديگرش، قرآن أم الحديث: 20 و 33.


بازگشت