نماز و نياز


حوروش نوابي



با بلنداي قامتي چون سرو

غرق در گفتگو و راز و نياز



مادرم را هميشه مي ديدم

ايستاده كنار ما به نماز



---



او هماره ز عشق و مهر خدا

قصّه هائي لطيف و زيبا داشت





[ صفحه 63]





توي باغ بلور احساسم

سخنش عطر خوب گل ها داشت



---



چادر سبز رنگ گلدارش

باغ بازي و شادي ما بود



روي گلهاي سرخ چادر او

طرح و نقش بهشت پيدا بود



---



او خدا را به ما نشان مي داد

بر درازاي كهكشان سپيد



روي امواج پر تلاطم آب

بر رگ برگهاي نازك بيد



---



چون طنين نواي شاد اذان

در سكوت فضا روان مي شد





[ صفحه 64]





از سرود خوش خدا سرمست

با تمام وجود، جان مي شد



---



بارها ديدم آن لبان قشنگ

با خدا در نماز مي خندند



وان رخ و گونه مثل صبح بهار

وقت راز و نياز مي خندند



---



گاهي از باده خدا مدهوش

عاشق و بيقرار و دلداده



مي چكيد اشكهاي شفافش

روي متن سپيد سجاده



---



گر چه مادر جدا ز خويش ولي

در دلش آرزو فراوان بود





[ صفحه 65]





بنشسته كنار جاده نور

بهر رفتن بسي شتابان بود



---



برفت و امروز در شيار دلم

جاي پاي تقّدسش پيداست



در فضاي سپيد خاطر من

آنچه از او به جاي مانده خداست





[ صفحه 66]




بازگشت