نماز، پيام آشنا


مهناز آشنايي

دست هاي نيازش تا عرش بالا مي رفت و زبانش از صميم قلب حمد او را مي گفت.

در اوج تنهايي و دلتنگي، آن گاه كه دل پي به حقيقت ذات مي برد، تنها تويي محرم رازهاي من؛ تنها تويي مونس دل تنگي هاي من؛ آري! من در تو گم گشته ام.

دست هاي كوچكم را به سان طفلي خطاكار به درگاهت بلند مي كنم و با دلي مملوِّ از عشق تو، برزبانم جاري مي شود:

اَللّهُمَّ اِغفِرلَنا ذُنوبَنا!

آن ها از شراب وصال نوشيده بودند و مست شده بودند؛ مست رقصي ملكوتي با ترانه ي اذان.

مهناز آشنايي شانزده سال دارد و در شهر نيشابور زندگي مي كند. او نه قطعه ي ادبي درباره ي نماز ارسال داشته است كه در آن ها نماز و اركان مختلف آن را از زاويه اي خاص مورد بررسي قرارداده است و با نثري ادبي آن ها را به طبيعت اطراف خود تشبيه كرده است؛ مثل اذان كه به صداي باد در دشت شقايق تشبيه شده است.



[ صفحه 49]




بازگشت