ستاره اي ابدي


آرزو اميرخاني

در تنهايي غروب، جدايي رنگ ها را به تماشا نشسته بودم. تو را در ميان كمرنگي هاي غروب به راحتي مي شود ديد؛ اما هر لحظه كه غروب نيست.

ديشب همه ي ستاره ها به همراه شهاب به ميهماني ماه رفته بودند؛ ولي توجه نكردند كه همه رفته اند يا نه. ناگهان ديدم ستاره ي دنباله دار و مهتاب، با قلبي پر اندوه، صفحه ي آسمان را تاريك كردند. اما نه! نوري پرتوافشان، آسمان را روشن كرد. ماه بود كه در وسط آسمان مي درخشيد و همه ي ستاره ها را به گرد خود فرا مي خواند.

ماه حرف مي زد براي آن ها. از سحر مي گفت؛ مي گفت سحر نزديك است. سحر كه بيايد همه بايد به پيشواز آن نور عالم گير برويم و سرسجده به آستان او بساييم. سحر كه بيايد همه جا نورافشان خواهد شد. سحر كه بيايد….


بازگشت