مسافر


وحيد دانا



باري اين چنين كه مانده ايم

بي وضوي آسمان وخاك

هيچ كس

سر به سوي آفتاب

خم نمي كند

من به فكر دستهاي بي تفاوت تواَم

كز شب اين تفاوت سياه

دل نمي كند

تو قبول مي كني

ما هميشه ايم؟



[ صفحه 103]



امتداد روزهاي آفتابي هميم؟

«هفت پشت» ما به نور مي رسد؟



باز تكيه مي دهي به شب

اي ستاره ي بلند

هر چه مي كنم به تو نمي رسم

بالهاي من

به دست سرنوشت بسته است

شعر نيمه كاره مرا ببخش

من مسافرم

نماز من شكسته است.



[ صفحه 104]




بازگشت