قافله نور
بهارك دبير
سجاده چون پنجره اي است كه مرا سوي عشق مي خواند
مهر قالبي است از خاك پاي دوست
نجوائي آشنا در انتهاي باغ زندگي خيمه زده و
كاروان سخن در گوش ساحل زمزمه مي كند
قصه تبسّم را در گوش مهر زمزمه مي كنم
صداي دريا و موج همچو آواز نماز مي ماند
صدايي كه غريبه هاي عشق را به سوي جاده زيباي دل مي برد
گلهاي شكوفاي سجاده را پاگشا مي كند.
[ صفحه 92]