سجاده، محراب، خلوت


رحمت حقي پور



از جهان

چيزي نمي خواهم

جُز سجّاده اي و محرابي

به خلوت

ستاره هايي

كه وقت نيايش

آسمانم را

بيفروزند

و پنجره اي



[ صفحه 55]



كه هر صبحگاه

سفره ي آفتاب را

گشاده ببينم

از كوچه هايي بگذرم

كه عطر تن كودكان

داشته باشد

و بوي ياس هاي سپيد

از خيابانهايي...

كه نشنوم

چيزي

بجز آواز ميوه فروشان

و كوبش آرام چراغهاي بادي

در غروب طبق ها



اي دوستان من

دشمنان من

نانتان گرم

آبتان گوارا



[ صفحه 56]



از جهان شما

هيچ نمي خواهم

جُز سجّاده اي و محرابي

به خلوت...



[ صفحه 57]




بازگشت