رمز خوشبختي


جواد محقق



شب، از ترس سپيديهاي صبح از آسمان مي رفت

كه از گلدسته هاي مسجد همسايه

آواي اذان برخاست

پدر، بيدار شد از خواب

عبا بر دوش خويش افكند

- و در حالي كه زير لب دعا مي خواند -

به سوي حوضخانه رفت.

چو دستش آب را لرزاند

و ماهيهاي خواب آلوده قرمز

ز پاشويه،

به قعر حوض كوچيدند،

صدايش را شنيدم كه:

دعايي تازه را مي خواند



[ صفحه 49]



دعا مي خواند و با شادي وضو مي ساخت

كه بر درگاه لطف خالق خود

سر به خاك بندگي سايد



اذان با آخرين پرواز خود

در كوچه هاي ساكت پايان شب مي گشت

كسي از پشت ديوار حياط ما گذر مي كرد

پدر، در راه مسجد بود.



به سيل غبطه، خاشاكي شدم در كوچه هاي ذهن

به خود گفتم:

چرا او - با تمام رنجهايش -

اين همه آزاد و خوشبخت است

و من - با اين همه دعوي -

چنين ناشاد؟!



[ صفحه 50]




بازگشت