قسمت ششم


حدود دو ماه بود كه از بازگشت دايي رضا به ايران مي گذشت و در اين دوماه، با توجه به گرفتاري هاي زياد آقاي موسوي، حتي يك روز هم كلاس ها تعطيل نشد. با شروع ترم جديد دانشكده كه آخرين ترم دوره ليسانس من هم بود، فقط ساعات كلاس هاي آقا مهدي تغيير كرد. احساس مي كردم كه براي انجام قولي كه به دايي رضا داده بود، بسيار در مضيقه است. وقت برايش بسيار گرانبها بود و براي حضور در محل كار و دانشكده بايد خيلي از برنامه ريزي هاي قبلي را به هم مي زد. من در اين مدت خيلي كم توانستم به درون آقا مهدي نفوذ كنم؛ زيرا او هيچ وقت حتي وقتي من از او مي خواستم، در مورد خودش صحبت نمي كرد و از گذشته اش حرفي نمي زد. همواره روش زندگي و گذشته اش برايم معما بود؛ معمايي كه خيلي دوست داشتم بدانم. در اين مدت، دايي رضا دو بار با ما تماس گرفت و از پيشرفت درس ها بسيار خوشحال بود. از اين كه من همان طور كه قول داده



[ صفحه 88]



بودم، (به قول آقا مهدي) شاگرد زرنگي بودم، راضي و خشنود بود و در مورد ادامه آن تأكيد مي كرد. با آموخته هاي جديد، زندگي در آن محيط برايم سخت تر و تنگ تر مي شد. فقط خدا خدا مي كردم كه قادر مطلق نظري بكند و مرا از آن جا نجات دهد. يك روز در هنگام نماز مغرب، بعد از وضو در اتاقم مشغول نماز بودم كه مادرم وارد اتاق شد و در جا ايستاد. بعد از اين كه نماز را تمام كردم، مادر هم چنان ايستاده بود و بهت زده به من مي نگريست.

از جا برخاستم و به طرفش رفتم. دستش را گرفتم و روي مبل نشاندم. بعد، از مادر پرسيدم: «مامان چه شده است؟ چرا اين جوري نگاه مي كنيد؟»

- اتفاق خاصي نيفتاده...

حرفش را ادامه نداد. سرش را روي شانه ام گذاشت. بغض بر گلويش فشار مي آورد. با حسرت و آه ادامه داد: «اي بدبخت! اي بيچاره! تاكي مي خواهي ادامه بدهي؟ مگر تو اين همه سال چه نصيبت شده است؟ هان! چه؟ كه بعد از اين بشود!»

خون در رگ هايم خشكيد، منظور مادر را نمي فهميدم و از حرف هايش كمي عصباني شده بودم. براي همين پرسيدم: «مامان، اين ها را به چه كسي مي گويي؟»

بغضش تركيد و صداي گريه اش بلند شد. گريه اش آن قدر شديد بود كه شانه هايم را مي لرزاند. خيسي اشك هايش را بر شانه ام احساس كردم؛ در حالي كه گريه امانش را بريده بود، با زحمت جواب داد: «مي خواستي... به كه بگويم؟ مگر غير از خودم كس ديگري هم هست؟ به خودم مي گويم كه همه چيز را خيلي مفت از دست دادم. خيلي مفت و ارزان؛ خيلي مفت...»

تازه منظور مادر را متوجه شدم. ديدن من در حالت نماز به كلي منقلبش



[ صفحه 89]



كرده بود. اصلاً باورم نمي شد كه مادر روزي از كرده اش پشيمان شود و اشك ندامت و حسرت از دست رفتن فرصت عبادت را بخورد. دستي به سرش كشيدم و به آرامي دلداريش دادم. سرش را از روي شانه ام برداشت. چشمانش قرمز شده بود. از ناراحتي رنگ رخسارش به تيرگي گراييده بود. نگاه معصومانه اي به چشمانم كرد و گفت: «مونا جان...»

باز هم گريه اش را از سر گرفت. يك ليوان آب آوردم و به زور به او دادم. كمي آرام شد و ادامه داد: «مونا جان! من پدرت را نمي دانم؛ ولي تو حتماً بايد من را ببخشي. خواهش مي كنم اين مادر بيچاره ات را ببخش!»

با تعجب پرسيدم: «چه را بايد ببخشم؟ مگر شما چه كار كرديد؟»

- ما ندانسته نسبت به تو خيانتي روا داشتيم كه خيلي سنگين و كمرشكن است. آيا خيانت از اين بالاتر كه پدر و مادر سعي كنند فرزندشان از خدا و مناجات و راز و نياز با او دور بماند؟ جنايت از اين بالاتر كه با توجه به پافشاري و سعي فرزند براي فهميدن معناي واقعي زندگي، پدر و مادر همين ماديات و ظاهر دنيا و فريب و نيرنگ آن را به عنوان تمام فلسفه ي هستي به فرزندشان بشناسانند و بخواهند كه هر طور شده است، او را از دين و ايمان متنفر كنند؟

مونا جان! باور كن، خواست قلبي من اين نبود كه خودم به اين روز بيفتم و تو را هم بدبخت كنم. به جان عزيزت قسم، من انسان لامذهبي نبودم. خانواده ي ما از خانواده هاي مذهبي و اصيل ايراني بودند. ولي افسوس كه دوست داشتن و عشق ورزي به پدرت كورم كرد و متوجه عمق فاجعه نشدم. يعني به علت ضعف و سستي ايمان، مهر پدرت را به مهر و دوستي پروردگار ترجيح دادم...



[ صفحه 90]



سخنان مادر به اين جا كه رسيد، صداي گريه اش را چند همسايه آن طرف تر هم مي شنيد. من نمي دانستم كه از اين اتفاق بايد خوشحال باشم يا ناراحت. از طرفي، اعتراف مادر به واقعيات گذشته بسيار ناراحتم كرده بود و از طرف ديگر ديدن چهره ي پشيمان مادر، اميد اصلاح او را در من زنده و اراده ام را در راهي كه قدم گذاشته بودم، راسخ تر مي كرد. مطمئن بودم كه بهترين راه و وسيله را برگزيده ام.

در اين فكر بودم كه صداي مادر مرا به خود آورد. او ادامه داد: «آره مونا جان! من بهترين دوران زندگي و جواني خودم را خيلي ارزان از دست داده ام. هميشه ته دلم و يا به قول معروف وجدانم به من نهيب مي زد كه اشتباه مي كنم و روزي به اين اشتباهم پي مي برم كه خيلي دير شده است؛ ولي هيچ وقت نمي خواستم اين موضوع را باور كنم تا اين كه بالاخره امروز به يقين رسيدم كه همه چيز را باخته ام. از اين جا رانده و از آن جا مانده شده ام. مونا جان! درست است كه تو دختر من هستي؛ ولي بزرگ ترين درس زندگي را به من دادي. تو استاد و معلم من هستي. تو ثابت كردي كه اصل و ريشه ي خداجويي و خداپرستي در وجود انسان نمي ميرد و انسان در هر محيطي مي تواند سالم باشد؛ سالم بماند و محيط اطراف خود را تحت تأثير قرار دهد. ولي من چه؟ هيچ راه برگشتي برايم نمانده است. با وجود اين كه خيلي از مسايل را مي دانستم، به خاطر محبت به پدرت و علاقه ي زيادي كه به او داشتم، پا روي ايمان و دين و... گذاشتم. خدا هرگز من را نخواهد بخشيد. چه طور مي توانم اشتباه مخوف اين همه سال را جبران كنم؟ شدني نيست...

به مادر دلداري دادم و گفتم: «همين كه به يقين رسيده اي كه اشتباه كرده اي، خودش يك موفقيت بزرگ به شمار مي رود و آن گونه كه آموخته ام،



[ صفحه 91]



كسي كه از رحمت بي پايان خداوند مأيوس باشد، مورد عفو قرار نمي گيرد...»

بعد از اين كه در اين رابطه خيلي با مادرم صحبت كردم، به او پيشنهاد دادم كه از فردا با هم در كلاس هاي آقا مهدي شركت كنيم و اضافه كردم: «بيست سال ذره ذره از عبادت، مهر و علاقه به معبود دور شدي؛ ولي آن علاقه و فطرت، آتش زير خاكستري مانده بود تا با جرقه اي دوباره شعله ور شود. خوشحال هستم كه آن جرقه من بودم.»

مادرم با خوشحالي پيشنهادم را پذيرفت و از جايش برخاست. گونه ام را بوسيد و مرا در آغوشش فشرد. فرداي آن روز وقتي وارد كلاس آقا مهدي شديم، او از ديدن من و مادرم شوكه شد. من پس از احوال پرسي با او، شاگرد جديدش را معرفي كردم و او با خشوع و خضوع خاصي گفت: «اين جا مسأله ي شاگردي و استادي مطرح نيست. من خيلي كوچكتر از آن هستم كه استاد خطابم كنيد. بنده وظيفه داشتم و دارم كه اطلاعات اوليه و اندكي را كه دانستن آن براي هر مسلماني واجب است، به شما منتقل كنم و بقيه را خود بهتر از من مي دانيد. دانستن من هيچ دردي را دوا نخواهد كرد؛ مگر اين كه عامل باشم و من از روي اجبار و برحسب وظيفه، اين مهم را قبول كرده ام؛ والا من كجا و گفتن و تدريس كردن علوم اسلامي كجا؟»

حرفش را قطع كردم و گفتم: «ببخشيد آقاي موسوي! وقت كلاس دارد مي گذرد و ما دوست داريم هر چه زودتر بحث شروع شود و در ضمن، حرف هاي شما را هم كه در مورد خودتان گفتيد، من شخصاً قبول ندارم.»

آقا مهدي ادامه نداد و در عوض درس را شروع كرد. او گفت: «تأثير نماز بر روح و جسم و يا به عبارتي نيايش به درگاه پروردگار حي لايموت چنان



[ صفحه 92]



شگفت انگيز است كه دانشمندان و انديشمندان بزرگ جهان نيز اگر مطالعه كرده باشيد، در اين رابطه داد سخن سر داده اند. به نمونه هايي اشاره مي كنم تا متوجه شويد فقط اين مسلمانان نيستند كه از نماز و اعجاز آن مي گويند. ويل دورانت، مورخ مشهور امريكايي مي نويسد: «به راستي، چه نيرومند و شريف است اين دعوت (دعوت به نماز) كه مردم را پيش از طلوع آفتاب به بيداري مي خواند! چه خوب است انسان به هنگام نيمروز از كار بايستد و چه بزرگ و باشكوه است كه خاطر انسان در سكوت شب به جانب خدا توجه كند. چه خوش آهنگ است صداي مؤذن در گوش مسلمان و غيرمسلمان كه اين جان هاي محبوس در پيكر خاكي را از فراز هزاران مسجد دعوت مي كند تا به سوي بخشنده زندگي و عقل توجه كنند و به جان با او پيوند گيرند. در اين پنج وقت، هر مسلماني در هر گوشه از دنيا بايد از كار خود - هر چه هست - دست بردارد، تطهير كند و رو به جانب كعبه بايستد و رسوم و تشريفات نماز را به همان صورت كه مسلمانان ديگر در اوقات مختلف روز عمل مي كنند، به انجام برساند.» [1] .

دانشمند محقق هيل در كتاب تمدن غرب مي نويسد: «از روزي كه اسلام ظاهر شد، نماز، يگانه شعار اسلامي به صورت يك ضرورت درآمد. ارتباط اين نماز با مسيحيت و يهوديت هر چه باشد، نيروي خاص و اهميتي فوق العاده در بين مسلمانان پيدا كرد و بعدها به صورت «نماز جماعت» به اقتداي امامي كه اغلب خودِ محمد (صلي الله عليه وآله وسلم) بود، اقامه مي شد. هر كس به هنگام نماز جماعت، اجتماع مسلمانان را مشاهده كند كه براي نماز صف



[ صفحه 93]



بسته اند و با نظام خاصي در كمال وقار و به طرز حيرت انگيزي ركوع و سجود مي كنند، شگفت زده خواهد شد و آثار تربيتي آن را در روان مسلمين از همان روزهاي نخستين درك خواهد كرد. كافي است كه ما نقش اين نماز را مورد بررسي قرار دهيم و ببينيم كه چه تأثير مهمي در بيدار كردن روح نظم و حفظ نظام داشته است؛ آن گاه به خوبي در مي يابيم كه در حقيقت نماز براي مسلمين مانند يك آموزش نظامي بوده است و همين نظم مسلمانان در نماز و اجتماع با شكوه آنان، روح وحدت و يگانگي را در ميان مسلمانان زنده كرده، برادري، مساوات، برابري و دستاوردهاي اجتماعي اسلام را عملاً ايجاد كرده است.» [2] .

و بالاخره، مهاتماگاندي رهبر بزرگ و نجات بخش هند مي گويد: «دعا و نماز زندگي مرا نجات داده است. من بدون آن ها، مدت ها پيش ديوانه شده بودم. من در تجارب زندگي عمومي و خصوصي خود تلخ كامي هاي بسيار سخت داشته ام كه مرا دستخوش نااميدي مي ساخت. اگر توانسته ام براين نااميدي ها چيره شوم، به خاطر دعا و نمازهايم بوده است. دعا و نماز را مانند حقيقتِ بخشي از زندگي خود به شمار نمي آورم. آن ها را فقط به خاطر نياز و احتياج شديد روحي به كار مي بسته ام؛ زيرا اغلب خود را در وضع و حالي مي يافتم كه احتمالاً بدون نماز و دعا نمي توانستم شادمان باشم. هر چه زمان مي گذشت، اعتقاد من به خداوند افزايش مي يافت و نياز من به دعا و نماز بيشتر مي شد و صورتي مقاومت ناپذير به خود مي گرفت. بدون آن، زندگي سرد و تهي بود. به همان اندازه كه غذا براي بدن لازم است، دعا و



[ صفحه 94]



نماز نيز براي روح ضرورت دارد. در واقع، آن قدر كه دعا و نماز براي روح لازم است، غذا براي بدن ضرورت ندارد؛ زيرا اغلب لازم است به خاطر سلامتي بيشتر به خودمان گرسنگي بدهيم و از غذا خوردن خودداري كنيم؛ اما در مورد دعا و نماز چنين اجتنابي نمي تواند وجود داشته باشد... در واقع مردمي را ديده ام كه حسرت آرامش مرا داشته اند.» [3] .

و در جايي ديگر مي گويد: «... عجز و لابه و دعا و نماز به درگاه خدا، خرافات نيست؛ بلكه اعمالي بسيار حقيقي تر از خوردن، آشاميدن، نشستن و راه رفتن است. اگر بگوييم كه فقط اين اعمال، حقيقي هستند و همه چيزهاي ديگر غير از آن ها حقيقتي ندارند، اغراق نكرده ايم. چنين نماز و دعايي دور از فصاحت كلام نيست. احترام لفظي نيست. از قلب سرچشمه مي گيرد و مي جهد. اگر به چنان خلوص قلبي دست يابيم، قلب خالي از همه چيز غير از عشق مي شود. نمازگزار احتياج به هيچ گفت وگويي ندارد. او غير وابسته و مستقل است و به كوشش حسي نياز ندارد. من كمترين شكي ندارم كه نماز و دعا، وسيله غيرقابل انكاري براي پاك كردن قلب از اميال نفساني است؛ ولي بايد با منتهاي تواضع آميخته شود.» [4] .



[ صفحه 95]




پاورقي

[1] تاريخ تمدن، كتاب چهارم / 100.

[2] اسلام از ديدگاه دانشمندان، علي آل اسحاق خوئيني، ج 1.

[3] همه مردم برادرند، مهاتما گاندي، ترجمه محمود تفضلي / 106 و 107.

[4] روياروي با حقيقت، گاندي، ترجمه ي ليلي شاپوريان / 79.


بازگشت