قسمت چهارم


دو هفته بعد از اين كه جواب نامه رسيد، يك روز بعدازظهر كه خيلي غمگين و مضطرب نشسته بودم و به آينده ي نامعلومم فكر مي كردم، صداي زنگ تلفن رشته ي افكار دور و درازم را بريد. در آن مدت، نگراني در وجودم رخنه كرده بود و با هر صداي زنگي، منتظر اتفاقي بودم؛ اتفاقي كه نمي دانستم چيست و چرا بايد بيفتد! گوشي تلفن را برداشتم و صداي آشنايي از آن طرف گفت: «سلام موناجان، تويي! منم دايي رضا. شناختي؟»

- بله، بله! حال شما خوب است؟

- متشكرم! بابا و مامان كه خانه نيستند؟

- نه! فعلاً از سركار برنگشته اند.

- خيلي خوب. من زياد مزاحم نمي شوم. مامان فقط مي خواستم به تو اطلاع بدهم كه حدود ده روز ديگر براي ديدن يكي از دوستان نزديكم از طرف ايشان به امريكا دعوت شده ام. اتفاق جالب اين است كه دوستم در



[ صفحه 38]



دانشگاه ميشيگان تحصيل مي كند.»

حرفش را قطع كردم و با عجله پرسيدم: «يعني شما به اين جا تشريف مي آوريد؟»

- بله، تقريباً!

- خوب، كي؟ چه روزي؟

- مونا جان يك دقيقه اجازه بده، همه چيز را برايت مي گويم. مقدمات سفرم آماده شده است. فكر مي كنم حدوده ده الي پانزده روز ديگر آن جا باشم. فقط مي خواستم اطلاع داشته باشي. اگر خدا بخواهد و من بيايم با تو تماس مي گيرم. اگر دوست داري و مسأله اي ايجاد نمي شود، به خواهرم هم بگو. فقط مواظب باش در خانه ناراحتي ايجاد نشود. خيلي خوب؟ دايي جان فهميدي؟

- بله، فهميدم. خيلي خوشحالم دايي جان. ثانيه ها را براي ديدن شما خواهم شمرد. راستي دايي رضا! وقتي مي خواهيد بياييد، عكس هاي جديد خودتان و زن دايي را هم بياوريد. خيلي دلم مي خواهد آن ها را ببينم.

- چَشم، حتماً! براي عكس و چيزهاي ديگر وقت زياد است. ولي سعي مي كنم بياورم. در ضمن من خيلي خوشحالم و فقط براي ديدن تو اين دعوت را قبول كرده ام. اگر كاري نداري، خداحافظي مي كنم.

زبانم بند آمده و همه چيز را فراموش كرده بودم. با شتاب جواب دادم: «نه، خيلي متشكرم! به خانواده سلام برسانيد.»

- پس به اميد ديدار و خدا نگهدار.

گوشي را سرجايش گذاشتم و فريادي از شادي كشيدم. اشك شوق بي اختيار از چشمانم مي ريخت. مي خواستم در اين شادي مادر را نيز شريك



[ صفحه 39]



كنم؛ ولي افسوس كه هنوز نيامده بود و من از گفتن يكباره ي موضوع سفر دايي به مادر مي ترسيدم. مي خواستم تا مي توانم و در توانم هست، داد بزنم و از خدا تشكر كنم. مي خواستم پنجره را باز كنم و خوشحاليم را به آسمان بگويم. به همه ي كساني بگويم كه گوشي براي شنيدنش نداشتند. خدايا! يعني به آرزويم خواهم رسيد؟ خدايا! اين همه لطف و احسان را بايد مديون چه كسي باشم؟ چه قدر همه چيز نسبتاً راحت و سلسله وار فراهم شده بود. كارهايي انجام شده بود كه حتي در خواب نيز نمي توانستم ببينم؛ ولي واقعاً وجود داشت و در رؤيا نبودم. احساس مي كردم روزهاي تنهايي و غربتم به آخر رسيده است. در هر لحظه اشتياق ديدار و آتش محبت بيشتر در درونم شعله ور مي شد و بندبندم را در گرماي خود مي گداخت.

پس از فكر بسيار نتيجه گرفتم كه بعد از آمدن دايي رضا به امريكا، موضوع را به مادرم بگويم. براي همين، تحمل روزهاي انتظار برايم سخت تر شده بود. انگار زمان ايستاده بود و حركت نمي كرد. هر روز براي من، مثل سال ها مي گذشت. در آن روزهاي سخت انتظار بيشتر به اولين ديدارم مي انديشيدم و قيافه ي دايي رضا را در ذهنم مجسم مي كردم. با معيارهاي خود چهره اش را مي ساختم و هر روز تغييراتي در آن مي دادم. دلتنگي ها و رفتارهاي عجيب و غريب من براي پدرم كه هيچ اطلاعي از موضوع نداشت، خيلي تعجب آور بود؛ تا جايي كه گاهي نگاه هاي معني داري به من مي انداخت و سرش را تكان مي داد. البته من پدر را خيلي كم مي ديدم. او معمولاً دير به خانه مي آمد و زود مي رفت. تا اين كه يك روز اتفاق غير منتظره اي افتاد. پدرم برخلاف هميشه زودتر به خانه برگشت و از حركات و صحبت هايش مشخص شد كه به ميهماني يا جشني دعوت شده است. برخلاف اكثر روزها خود را خيلي



[ صفحه 40]



مهربان و شاد نشان مي داد. وقتي مادر نيز از سركارش برگشت، او رو به هر دو ما كرد و گفت: «امشب يكي از دوستان بسيار صميمي ام ما را به جشن تولد پسرش دعوت كرده و مخصوصاً خواسته است تا همگي در آن جشن شركت كنيم. به همين خاطرمن امروز زودتر از سركار برگشته ام تا با هم در ميهماني شركت كنيم.»

مادر در حالي كه لباس هاي خود را عوض مي كرد، گفت: «خيلي خوب شد؛ چون مدتي است كه مهماني نرفته ام و به كلي روحيه ام كِسل شده است. فرصت خوبي است تا تجديد روحيه اي بكنيم.

پدر در حالي كه مي خنديد، جواب داد: «همين طور است كه مي گويي. خوب، نظر دخترم چيست؟ من فكر مي كنم براي تو هم مفيد باشد. مي داني كه خيلي وقت است با هم به «پارتي» نرفته ايم و فقط از تو مي خواهم كه آبروريزي نكني. من از خانواده ي دوستم رودربايستي دارم! فهميدي؟ تو ديگر دختر عاقل و بالغي شده اي و نبايد باعث ناراحتي پدرت بشوي!»

با اخم جواب دادم: «من اصلاً قصد ندارم به مهماني بيايم و هرگز هم نمي آيم. شما هم غصه ي آبروي خودتان را نخوريد. من نمي توانم مثل يك دختر بي بند و بار باشم. اگر منظور شما از آبروريزي، حفظ متانت و وقار يك دختر است، هميشه دوست دارم كه آبرويم پيش مردم برود!»

پدر پك محكمي به سيگارش زد و با صداي بلند گفت: «حالا يك روز خواستيم خوش باشيم، خانم دوباره شروع كرد، حالا كه اين طوري است حتماً بايد در اين «پارتي» شركت كني. اصلاً علت دعوت از ما به صورت خانوادگي از طرف دوستم، فقط تو هستي. آن ها مي خواهند تو را ببينند و مخصوصاً پسرشان خيلي دوست دارد كه با تو آشنا شود. البته، خانواده



[ صفحه 41]



خوبي هستند و از لحاظ مالي هم ثروت زيادي دارند. خدا را چه ديدي؟ شايد از تو خوشش بيايد و....»

من در حالي كه از شدت غضب و عصبانيت خون در رگ هايم خشك شده و زبانم بند آمده بود، با زحمت زياد جلو فريادم را گرفتم و گفتم: «من هيچ وقت پيش هيچ كس خودم را مثل يك كالا عرضه نخواهم كرد و هرگز نگاه هاي خريدارانه ي كسي را هم تحمل نخواهم كرد. شما هم بهتر است خودتان به مهماني برويد و دست از سرم برداريد. من به چنين پارتي قدم نمي گذارم.»

پدرم دوباره با آرامش و در حالي كه سعي مي كرد دلم را به دست آورد، گفت: «دختر، تو چه قدر كوته فكري! مثلاً تحصيل كرده هستي! من براي اين كه روحيه ي تو عوض شود و دست از بچه بازي هايت برداري، هر روز نقشه مي كشم. تو هم هر روز كه مي گذرد بدتر و بدتر مي شوي. آخر تا كي مي خواهي به اين رفتارت ادامه بدهي؟ تا كي مي خواهي مثل ديوانه ها بگردي؟ تا كي من بايد تحقير و تمسخر دوستانم را در مورد رفتارهاي تو تحمل كنم؟ آخر تو چه كم و كسري داري كه اين طوري بلاي جانم شده اي؟ من به خاطر تو خيلي چيزها را زير پا گذاشته ام؛ ولي مي بينم كه اصلاً فايده اي نداشته است. من واقعاً نمي فهمم چه كسي اين عقايد مسخره را تو كله ي تو فرو كرده است كه نمي توانم بيرون بياورم. به هر حال، من نمي دانم! تو بايد هرچه زودتر تكليف خودت را با خودت مشخص و روشن كني و دست از بچه بازي هايت برداري!»

جواب دادم: «اتفاقاً مي خواهم تكليفم را روشن كنم.»

- چه بهتر! هر چه زودتر بهتر! من ديگر حوصله ي ديوانگي هاي تو را ندارم.



[ صفحه 42]



پدرم با عصبانيت در را بست و سر مادر داد كشيد كه: «زود باش از اين خانه ي لعنتي برويم.»

و همان طور كه با خودش حرف مي زد، گفت: «چه فكر مي كرديم، چه از آب درآمد!»

ناراحتي، عصبانيت و غصه آن چنان مرا زير چنگال هاي خود گرفته بود كه هر لحظه، مرگ خود را به چشم مي ديدم. عرقي سرد سراپايم را خيس كرده بود. با خود مي گفتم: «دايي، تو را به خدا زودتر بيا! بيا و مرا از اين سردرگمي نجات بده. بيا و ببين در كشوري كه يك انسان بخواهد ارزش والاي انسانيش را حفظ كند، بايد مورد تمسخر قرار گيرد».

هيچ چيز ناراحتيم را تسكين نمي داد. ناگهان فكري به نظرم رسيد. نامه ي دايي رضا را آوردم و شروع به خواندن كردم. قوت قلبي گرفتم و از آلامم قدري كاسته شد؛ تا اين كه وقتي در رؤياهاي دور و درازي سفر مي كردم، خواب مرا در ربود.

در روزهاي سخت انتظار، فقط در مقابل تلفن مي نشستم و كار ديگري انجام نمي دادم. به ندرت و به اجبار اگر لازم بود، براي خريد و يا كارهاي ضروري بيرون مي رفتم. نگراني و دلشوره ديگر امانم را بريده بود و طاقتم را از دست داده بودم. تا اين كه بالاخره انتظار به سر آمد و بعدازظهر يكي از روزها، صداي زنگ تلفن به گوشم رسيد. با عجله گوشي را برداشتم و با شنيدن صداي دايي رضا از آن طرف خط، فريادي از خوشحالي كشيدم؛ به طوري كه دايي رضا اول كمي جا خورد. پس از احوال پرسي و مختصر خوش آمدگويي، نشاني محل سكونتش را كه آپارتمان يكي از دوستان نزديكش بود، گرفتم و قرار گذاشتم كه چند ساعت بعد، پس از كمي



[ صفحه 43]



استراحت دايي، آن جا به ديدنش بروم. آن قدر خوشحال بودم كه نصفه و نيمه مكالمه را تمام كردم. پس از استحمام، بهترين لباسهايم را پوشيدم. دلم در تب و تاب ديدار مي سوخت و آن چنان شور مي زد كه اختيارم را سلب كرده بود. انگار قلبم را از جا كنده بودند. نمي دانستم اين حالت از چيست! شوقي آميخته به ترس، ترسي مبهم در وجودم لانه كرده بود و مرا رنج مي داد. ترس از اين كه نمي دانستم چه پيش خواهد آمد؟ ولي همواره خدا خدا مي كردم كه همه چيز به خوبي و خوشي تمام شود. درست يادم نيست چگونه به نشاني محل سكونت دايي رسيدم. فقط مي دانم كه تمام مسير را در آسمان پرواز كردم. هيچ چيز از آن همه شلوغي راه در خاطرم نمانده بود. دسته گلي بزرگ سفارش دادم و با خود بردم. يك لحظه خود را روبه روي در ورودي آپارتمان ديدم. دنبال اسامي گشتم و بالاخره پيدا كردم. آقاي موسوي، آپارتمان شماره ي 35. دو دل بودم؛ ولي بالاخره زنگ را فشار دادم. پس از كمي انتظار، صدايي از پشت آيفون با لهجه اي مخصوص پرسيد:

«كيه؟»

با مِن و مِن جواب دادم: «منم مونا. با آقاي رضا حق پرست كار دارم.»

به فارسي جواب داد: «خيلي مي بخشيد. حواسم نبود. لطفاً تشريف بياوريد. آقا رضا هستند!»

بعد در باز شد و من سوار آسانسور شدم و به طبقه ي مورد نظر رفتم. وقتي آسانسور ايستاد و من وارد راهرو شدم، ديگر توان راه رفتن نداشتم. حس مي كردم رنگ صورتم به سفيدي گچ شده است. فشار خونم آن قدر پايين آمده بود كه احساس خفگي مي كردم. به هر جان كندني بود، خودم را به درِ آپارتمان رساندم و قبل از اين كه انگشتم را روي زنگ در بگذارم، در باز شد.



[ صفحه 44]



مردي روبه رويم در چارچوب در ايستاده بود. او لبخند برلب داشت و نگاهش پر از مهر و محبت بود. ترديد نكردم. داد زدم. «دايي رضا؟...»

جواب داد: «مونا...»

ديگر جاي معطلي نبود. خودم را در بغل دايي رضا انداختم و دستانم را دور گردنش حلقه كردم. ديگر نفهميدم در آن لحظات به دايي چه گفتم. تنها سيل اشك را احساس مي كردم كه از چشمانم جاري بود. اشك شوق دايي رضا را نيز بر گونه هايم حس مي كردم. دقايق زيادي به همان صورت گذشت؛ در حالي كه دسته گل را روي زمين انداخته بودم و در آپارتمان هنوز باز بود، مثل تشنه اي كه پس از روزهاي طولاني در كويري خشك و سوزان به آب گوارايي رسيده باشد، دايي رضا را ول نمي كردم. هر لحظه او را مي بوئيدم. او بوي ايران، بوي وطنم را مي داد. بوي خاطرات بسيار دور در ذهنم را؛ بوي مردانگي و رشادت و بوي عشق و محبت.

آن قدر در آن حال باقي ماندم تا دايي رضا به آرامي مرا از خود دور كرد و در حالي كه دستم را گرفته بود، در آپارتمان را بست، دسته گل را از روي زمين برداشت و از من خواست تا به داخل بروم. دوست دايي رضا، آقاي موسوي را نديدم. با راهنمايي دايي روي يكي از كاناپه ها نشستم و اشك چشمانم را پاك كردم. دايي از من خواست تا دست و صورتم را بشويم. من هم اطاعت كردم. پس از شستن دست و صورتم به اتاق پذيرايي رفتم و پيش دايي رضا نشستم. مشتاقانه او را مي نگريستم و دايي دائم لبخند مي زد و اظهار محبت مي كرد.

دايي رضا از آقاي موسوي كه تا آن لحظه من نمي دانستم در كجاست، خواست كه بيايد. پس از مدت كمي، آقاي موسوي با ليوان هاي شربت وارد



[ صفحه 45]



شد و سلام كرد سپس سيني ليوان ها را روي ميز جلويمان گذاشت و آن طرف تر، طوري كه رو به روي ما نباشد، نشست و با من احوال پرسي كرد. من نيز جوابش را دادم. تنها چيزي كه آزارم مي داد، اين بود كه فكر مي كردم مزاحم دوست دايي شده ام. براي اين كه او فقط يك لحظه، آن هم در موقع ورود زير چشمي نگاهي به من كرد و بعد از آن، ديگر نگاهش را از من مي دزديد و سرش را پايين مي انداخت. من معني رفتارش را درك نمي كردم. هر چه بود، او جواني چهارشانه و بلند قد، با ديدگاني نافذ بود كه هوشياري و ذكاوت از حركاتش مي باريد. بسيار كم حرف مي زد و وقتي سخن مي گفت، بسيار مؤدب بود. در كل، نجابت در تمام حركاتش ديده مي شد. در يك كلام، از آقاي موسوي در همان اولين ديدار خوشم آمد و به دايي براي داشتن چنين دوستي تبريك گفتم. آقاي موسوي وقتي براي انجام كاري و يا براي راحت بودن ما، اتاق پذيرايي را ترك كرد، از دايي رضا پرسيدم: «دايي، اين آقاي موسوي كيست؟ اين جا چكار مي كند؟ شما ايشان را از كجا مي شناسيد؟ و يك سؤال مهم ديگر! چرا وقتي با من رو به رو مي شود، سرش را پايين مي اندازد و زمين را نگاه مي كند؟ از بودن من در اين جا ناراحت است؟»

دايي رضا كه تعجب كرده بود، گفت: «دختر چه خبرت است؟ مثل مسلسل سؤال طرح مي كني! يكي يكي بپرس تا بتوانم جواب بدهم. البته اول بايد از خودمان حرف بزنيم و نه از ديگران».

- نه دايي رضا! خواهش مي كنم بگوييد. من به اندازه ي بيست سال از شما سؤال دارم و انتظار دارم به تمام سؤالاتم جواب بدهيد!

دايي در حاليكه ليوان شربت را به دستم مي داد، گفت: «خدا به داد ما



[ صفحه 46]



برسد! با اين خواهرزاده ي پر جنب و جوش! باشد يكي يكي به سؤالات تو جواب مي دهم».

بعد ادامه داد: «آقاي موسوي، يكي از بچه هاي محله ي ما بود و از همان بچگي هم بازي بوديم. در خيلي از بحران هاي مهم مملكت، از پيشقدم ها بود. در خانواده ي مذهبي و متديني به دنيا آمده است و در دوران ابتدايي، راهنمايي و دبيرستان هم با هم بوده ايم. آقا مهدي از بچه هاي پر و پا قرص جبهه و جنگ بود. هنوز يادگارهاي زيادي از دوران جنگ در بدنش وجود دارد».

پرسيدم: «يادگار؟»

- بله دايي جان، يادگار! شايد بيشتر از هفتاد تا تركش در بدنش هست. او هيچ وقت خم به ابرو نياورد و هميشه در خط مقدم همراه ديگر بسيجيان مي جنگيد. در حين جنگ و بعد از آن نيز به تحصيلاتش ادامه داد و الان هم همان طور كه مي بيني، دانشجوي دوره ي دكتراي الكترونيك دانشگاه ميشيگان آمريكاست. يكي از دانشجويان ممتاز است. اما، رفتار آقا مهدي نبايد براي شما عجيب باشد. او از وجود شما ناراحت نمي شود؛ بلكه به خاطر اين كه تو حجاب نداري، زياد مايل نيست كنار ما بنشيند و وقتي اين جاست، بيشتر چشمانش زمين را مي كاود.

عرق سردي سر تا پاي تنم را پوشاند. مقام و منزلت آقاي موسوي بيش از پيش در نزدم بالا رفت و از نداشتن حجاب و اصلاً نفهميدن اين موضوع خجلت زده شده بودم. تا اين كه دايي رضا به دادم رسيد و پرسيد: «مونا جان! ديگر وقت آن است كه از خودت بگويي؛ از مادرت، از پدرت و زندگي در اين جا. با نامه اي كه نوشته بودي، حدس مي زنم زندگي در غرب نتوانسته



[ صفحه 47]



است ريشه و اصل تو را عوض كند و اين باعث خوشحالي بيش از حد من است».

موقعيت را مناسب ديدم و دست دايي را گرفتم و با التماس گفتم: «دايي رضا! تو را به هر كسي كه دوستش داري قسم! به من كمك كن، كمكم كن تا بتوانم يك مسلمان باشم. پدر و مادر هيچ وقت نگذاشته اند چيزي در اين مورد بدانم. من پس از ديدار شما تنها آرزويم همين است. مي خواهم شما من را راهنمايي كنيد و قول مي دهم مثل يك بچه محصل خوب، خيلي سريع درس هاي شما را ياد بگيرم تا شايد از اين سردرگمي نجات پيدا كنم».

بعد از گفتن اين جملات، اشكم سرازير شد. دايي رضا به من دلداري داد و قول داد كه به وقتش به همه ي مشكلات من پاسخ مناسب بدهد. البته متذكر شد كه خودش در اين وادي جز خسي بي مقدار چيزي نيست تا چه رسد به اين كه معلم كسي باشد؛ ولي بر اساس وظيفه ديني خود قبول كرد كه در آن تاريكي راهنمايم باشد و باز تأكيد كرد كه اصلي ترين عامل مسافرتش همين موضوع بوده است. من نيز با اطمينان به كمك دايي رضا و تعهدش نسبت به خودم، شروع به صحبت كردم. از آن زمان كه يادم مي آمد، برايش تعريف كردم؛ از همه چيز و همه كس گفتم تا آن روز كه پيشش بودم...

دايي پس از اين كه به حرف هايم گوش داد، در افكار دور و درازي فرو رفت و قيافه اش متغيير شد و رنگ چهره اش سرخ شد. من ناراحتي بيش از حدش را از چشمانش مي خواندم. آه بلندي كشيد و روي مبل ولو شد. قطرات اشك را در گوشه ي چشمانش مي توانستم ببينم. برخاست و كمي قدم زد و لحظه اي بعد كنارم آمد. مرا در آغوش گرفت و پيشانيم را بوسيد و گفت: «شايد كاري كه تو كردي، اجرش خيلي بيشتر از ا عمال ما بوده است؟»



[ صفحه 48]



بعد ادامه داد: «نه، حتماً بيشتر بوده است؛ چون ما در يك مملكت اسلامي از اسلام و دين حمايت كرديم و تو تك و تنها بدون هيچ آموزش و بدون هيچ حامي در قلب كفر توانسته اي پاك و طاهر بماني، آفرين به تو و...».

قبول كنيد كه معني حرف هاي دايي رضا را زياد متوجه نمي شدم. دايي رضا لحظه اي به ساعت نگريست و با نگراني به من گفت: «دير وقت است. الان خواهرم منتظر تواست. امكان دارد نگران شده باشد.»

اصرار من بر ماندن كارساز نشد و دايي رضا مرا متقاعد كرد كه چون اطلاع نداده ام، صلاح نيست بمانم. پس از آن كه ماشيني براي مراجعت من گرفتند، مرا روانه ي خانه كردند و من با دايي رضا براي عصر فرداي آن روز قرار گذاشتم. در مسير مراجعت تا به منزل، غوغايي در وجودم به پا شده بود. همه ي اتفاقات را خواب و خيالي بيش نمي دانستم. همه چيز چنان سريع اتفاق افتاده بود كه باورم نمي شد. شادابي و طراوت خاصي در خود احساس مي كردم و از خدا بسيار متشكر بودم كه اين چنين سبب سازي كرده و به نداي اين بنده ي ناچيز جواب مثبت داده است. وقتي به خانه رسيدم، مادرم از سركار برگشته بود و از نبودنم تعجب كرده بود. با نگاهي استفهام آميز مرا مي پاييد و بالاخره پرسيد: «مونا، كجا بودي؟ سابقه نداشت تو تا اين وقت بيرون بماني. كار خاصي پيش آمده بود؟»

- نه مادر! خانه يكي از دوستانم بودم.

- چه عجب! حالا كدام دوستت؟ مگر تو چند تا دوست داري؟

- شما او را نمي شناسيد. تازه با هم آشنا شده ايم. سر فرصت او را به شما معرفي خواهم كرد.



[ صفحه 49]



- چه خوب! پدرت اگر بشنود، حتماً خوشحال خواهد شد. مثل اين كه همان طوري كه گفتي، مي خواهي روش زندگيت را عوض كني!

- بله، چه جور هم!

من نمي خواستم با گفتن خبر ورود دايي رضا به امريكا مادرم را شوكه كنم و يا در خانواده درگيري به وجود آورم. دايي رضا نيز بر اين امر تأكيد كرده و قرار بود كم كم مادرم را از اين ماجرا با خبر كنم. از اين رو مجبور بودم اسمي از كسي به ميان نياورم. مادر نيز زياد پاپيِ قضيه نشد و آن شب ديگر سؤالي در اين مورد از من نپرسيد. بعد از خوردن مقدار جزئي شام به اتاقم رفتم و سعي كردم بخوابم؛ ولي مگر خواب به چشمانم مي آمد. رازم چنان سنگين بود كه نمي توانستم آن را در سينه ام محبوس كنم. مي خواستم با يك نفر در اين مورد صحبت كنم و حداقل مادر را در جريان بگذارم؛ ولي فعلاً مجبور بودم سكوت كنم و حرفي نزنم. شب را دائم در خواب و بيداري سپري كردم. هر لحظه دايي رضا را در خواب مي ديدم و حرف هايش را مي شنيدم. صبح زود از خواب برخاستم و براي اين كه خودم را خسته كرده باشم، به پارك رفتم و به نرمش پرداختم. پس از ساعتي به خانه برگشتم و پس از صرف صبحانه خود را با كتاب مشغول كردم. مدام در حال راه رفتن و تفكر بودم. آن روز آن قدر راه رفته بودم كه ديگر حال حركت نداشتم. بالاخره بعدازظهر شد و من گشادترين لباسم را پوشيدم. چيزي شبيه روسري با خود بردم تا آقاي موسوي از بودن من در آپارتمانش ناراحت نشود. هم چنين يادداشتي براي مادرم روي ميز گذاشتم كه دير به خانه مي آيم. در حالي كه از شدت شوق سر از پا نمي شناختم، راهي شدم. آن قدر براي پوشيدن لباس و... وسواس و سماجت به خرج داده بودم كه وقتي جلو آپارتمان رسيدم، هوا



[ صفحه 50]



تاريك شده بود. زنگ در را فشار دادم. بعد از مدتي، دايي رضا جواب داد. او مرا بلافاصله شناخت و در را به رويم باز كرد. وقتي وارد شدم، دايي به استقبالم آمد و مرا به داخل راهنمايي كرد. تمام فكرم پيش آقاي موسوي بود كه كجاست؟ احتمال مي دادم كه هنوز از دانشكده برنگشته باشد. سكوتي عجيب فضاي آپارتمان را در بر گرفته بود. تا اين كه دايي رضا به حرف آمد. او به روسريي كه سرم كرده بودم، مي خنديد و در حالي كه نمي توانست جلو خنده اش را بگيرد، گفت: «دختر، اين چه قيافه اي است كه براي خودت درست كرده اي؟»

پاسخ دادم: «خوب، مي خواستم كه آقاي موسوي ناراحت نشود. يعني كار بدي كردم؟»

- نه! اتفاقاً كار خيلي خوبي كردي. من فقط از قيافه اي كه گرفته اي، خنده ام مي گيرد.

در اين لحظه بود كه من صدايي شبيه ناله به گوشم رسيد. بعد از اين كه گوش هايم را تيز كردم، فهميدم كه آقاي موسوي است. صدا از يكي از اتاق هاي تاريك كه درش نيمه باز بود، به وضوح شنيده مي شد. آواي خوش آهنگ مناجاتش چنان مرا مسحور ساخته بود كه ديگر متوجه حرف هاي دايي رضا نمي شدم. تا اين كه دايي رضا دستش را بر شانه ام گذاشت و مرا متوجه خود كرد. من بلافاصله از دايي پرسيدم: «آقاي موسوي آن جا دارد چه كار مي كند؟ اين جملات بسيار شيرين عربي كه مي خواند، چه معني دارد؟ خواهش مي كنم دايي، اگر مي تواني آن را برايم معني كن.»

دايي رضا وقتي خواهش و التماس بيش از حد من را ديد، گفت: «آقاي موسوي هميشه عادت دارد در پايان نماز مناجات كند. وقتي هم ادعيه ي



[ صفحه 51]



مختلف را مي خواند، آن قدر از ته دل و با خلوص نيّت است كه هيچ كس و هيچ چيز نمي تواند او را از حالت خضوع و خشوع خارج كند!»

او گفت: «از وقتي كه مهدي را شناخته ام، او اين طوري بوده و هرگز مقام دنيايي و مادي نتوانسته است عوضش كند.»

بعد از آن، دايي رضا با دقت گوش داد و آهسته برايم ترجمه كرد. قلبم از قفسه ي سينه در مي آمد و مي خواست هر چه زودتر از اين زندان رهايي يابد. آن جملات چنان سوزناك بودند كه حتي من كه از فهميدن معني آن ها عاجز بودم، تحت تأثير عميق قرار مي گرفتم. دايي رضا هم كه منقلب شده بود، به اين ترتيب ترجمه كرد:

«... به عزّت و جلالت سوگند، با معصيت خود تصميم به نافرماني تو نداشتم؛ درباره ي تو در ترديد و شك نبودم؛ به كيفر تو نيز بي توجه نبودم؛ هيچ گاه عقوبت تو را خواستار نگشتم. بلكه اين نفس من بود كه مرا گمراه كرد و پرده اي كه برگناه من كشيدي، مرا بر آن ياري كرد. اينك چه كسي مرا از عذاب تو مي رهاند و اگر رشته ي خود را با من قطع كني، به چه كسي پناه ببرم؟ چه روزگار ناپسندي خواهم داشت، آن گاه كه پيش روي تو مي ايستم. روزي كه به سبكباران مي گويند: «بگذريد!» و به سنگين باران مي گويند: «فرود آييد.» آيا با سبكباران خواهم بود؟ يا با سنگين باران؟ اي واي بر من! هرچه از عمرم مي گذرد، گناهانم بيشتر مي شود و توبه نمي كنم. آيا هنگام آن نرسيده است كه از روزگارم شرم كنم؟»

صداي گريه ي خفيفش كه نمي خواست بلند شود، در اتاق پيچيد. تا آن زمان هرگز سخناني به اين زيبايي و با اين طراوت و پاكي نشنيده بودم. بي اختيار گريه مي كردم. انگار شكوه هايم از زبان كسي جاري شده بود؛



[ صفحه 52]



اين ها دردهايي بودند كه هرگز نتوانسته بودم بگويم و يا اصلاً نمي دانستم چگونه بگويم. مي خواستم فرياد كنم و از ته دل هاي هاي گريه كنم؛ ولي افسوس كه خجالت مانع مي شد. «آقا مهدي» دوباره ادامه داد:

«... اي نهايت آرزوي من! آيا مرا به آتش مي سوزاني؟ پس اميد من چه مي شود و محبت من كجا مي رود؟ چه كارهاي ناپسندي كردم كه هيچ كس از بندگان، جنايتي چون من نكرده است؟ پاك هستي تو، اي پروردگار من... تو را نافرماني مي كنند، آن گونه كه گويي تو را نمي بينند و تو بردباري مي كني؛ چنان كه گويي تو را نافرماني نكرده اند. به بندگانت آن چنان لطف و محبت مي كني كه گويي به آنان نيازمندي؛ در حالي كه تو اي سرور من، از آنان بي نيازي...»

دايي برگشت و رو به من كرد؛ در حالي كه ديدگانش به خون نشسته و صدايش تغيير كرده بود، گفت: «مونا جان! برو به سر و صورتت آبي بزن. نگذار مهدي بفهمد كه ما به مناجاتش گوش مي كرديم.»

من بدون اين كه حرفي بزنم، برخاستم و به طرف دستشويي رفتم. در انديشه ي مضامين جملات آقا مهدي بودم. خيلي زود برگشتم. هنوز آقا مهدي از اتاق بيرون نيامده بود. به دايي رضا گفتم: «دايي رضا، آقا مهدي چه قدر عالي و بي غل و غش با خداي خود حرف مي زد! چه جملات زيبايي به كار مي برد. واقعاً انسان از شنيدن آن ها منقلب مي شود.»

دايي با تبسمي كه بر لبانش نشسته بود، جواب داد: «دايي جان، اشتباه نكن! آقامهدي خودش اين جملات را نساخته؛ بلكه اين مناجات حضرت امام سجاد(عليه السلام) با خداي عزوجل است. براي همين است كه تا اين حد شيرين و دلچسب و با طراوت است. ائمه ي معصومين بنا به دلايلي از جمله



[ صفحه 53]



براي اين كه به ما روش دعا و مناجات را ياد بدهند، مثل كساني كه گناهي را مرتكب شده اند، لب به نيايش با پروردگار توانا مي گشودند.»

پرسيدم: «امام سجاد(عليه السلام)؟»

- بله، امام سجاد، زين العابدين(عليه السلام)! چه طور مگر؟ چرا تعجب كردي؟

حيران و درمانده مانده بودم؛ تا اين كه دايي رضا خودش به كمكم آمد و ادامه داد: «فهميدم! اطلاعات تو در اين مورد كم است!»

- بله! كم كه نه، بلكه...

از خجالت و شرم تا بناگوش سرخ شدم. دايي رضا وقتي متوجه شرمندگي من شد، گفت: «هيچ ايرادي ندارد. حالا كه مي خواهي بفهمي، دير نشده است. من تا آن جا كه بتوانم، به تو كمك مي كنم و اگر خودم هم نتوانستم، از ايران براي تو كتاب مي فرستم تا مطالعه كني و ياد بگيري. مهم، خواستن تو است كه مي خواهي...»

با عجله و شتابان حرف دايي را قطع كردم و گفتم: «دايي، ببخشيد! خجالت مي كشيدم كه بگويم مي خواهم از اول همه چيز را در مورد دينم بدانم و انگيزه ي اصلي ارتباطم با شما هم همين بوده است. فقط از شما مي خواهم كه به من كمك كنيد. قول مي دهم مثل يك شاگرد خوب و زرنگ همه ي درس هايي را كه ياد گرفتني است، ياد بگيرم و در مورد آن هايي هم كه نياز به تفكر و تعقل دارند، تفكر كنم...»

وسط حرف هاي ما، آقا مهدي وارد هال شد و با ديدن من سلامي كرد و بعد از معذرت خواهي به دايي گفت: «آقا رضا، دست شما درد نكند! چرا از مهمان عزيزتان پذيرايي نكرديد؟»

دايي جواب داد: «اي واي، ببخشيد! اصلاً يادم نبود. آخر حرف هايم



[ صفحه 54]



اين قدر زياد است كه يادم نبود مهمان داريم.»

بعد، رو به من كرد و گفت: «مونا جان! واقعاً معذرت مي خواهم...» آقا مهدي گفت كه براي چند لحظه بيرون مي رود. بعد از اين كه از آپارتمان خارج شد، من دوباره ادامه دادم:

-... آره دايي! خلاصه مثل كسي كه تازه مي خواهد مسلمان بشود، دوست دارم همه چيز را از اول به من ياد بدهيد. حالا قول مي دهيد يا نه؟

دايي رضا كه براي آوردن قهوه از جايش بلند شده بود، گفت: «حتماً عزيزم! اين يك وظيفه است. هركس ديگري هم بود، بايد قبول مي كردم، تو كه جاي خود داري. از همين فردا شروع مي كنيم؛ چون من دو سه روز بيشتر اين جا نيستم. بقيه را حواله مي كنم به آقا مهدي كه مدرس من هم هست. اعتراضي كه نداري؟»

غمي جانكاه از شنيدن خبر مراجعت دايي رضا بر قلبم نشست. گفتم: «نه، اعتراض چيست؟ چرا بايد اعتراض داشته باشم؟ فقط...»

- فقط چه؟

- حالا نمي شود شما چند روزي بيشتر بمانيد؟ من هنوز به مامان نگفته ام كه اين جا هستيد.

- من دلم مي خواهد بمانم؛ ولي مي داني كه نمي شود و فرصت من محدود است. بايد برگردم. ان شاءالله اين دفعه تو به ايران مي آيي و از نزديك همه چيز را مي بيني.

پرسيدم: «من!؟»

- بله، پس چه كسي؟ مگر تو نمي خواهي بيايي ايران؟ دوست نداري؟

- چرا! اين كه آرزوي هميشگي من است كه به ايران بيايم؛ ولي فكر



[ صفحه 55]



نمي كنم مامان و بابا اجازه بدهند.

- من اگر شد با مامان صحبت مي كنم و او را راضي مي كنم كه تو به ايران بيايي. تازه، مگر براي هميشه مي خواهي بيايي؟ يك مدت مي آيي و دوباره بر مي گردي!

- دايي رضا، اگر اين كار را بكنيد، تا آخر عمر ممنون و سپاسگزار شما خواهم بود.

صداي زنگِ در، حرف هاي من و دايي را قطع كرد و بعد از لحظه اي، آقا مهدي وارد شد و يكراست به طرف آشپزخانه رفت. وقتي برگشت، گفت: «آقا رضا، مونا خانم! من را مي بخشيد. گذراندن روزگار در خانه ي مجردي سخت است.»

بعد رو به دايي كرد و ادامه داد: «آقا رضا، اگر ممكن است به من كمك كن تا شام را بياوريم.»

دايي دستانش را به هم ماليد و با خوشحالي گفت: «به به! تا حالا كجا بودي؟ من كه از گرسنگي مُردم! همين الان مي آيم و كمكت مي كنم.»

ميز را خيلي سريع چيدند و با هم سرميز غذا نشستيم. دايي رضا رو به آقا مهدي كرد و گفت: «آقا مهدي، گاومان زاييد!»

- چه طور؟

- براي اين كه يك شاگرد سمج و يك دنده گير آورده ايم. البته فعلاً آينده اين شاگرد، معلوم نيست. شايد هم استاد ما شود.

آقا مهدي كه از حرف هاي دايي سر در نمي آورد و گيج شده بود، همان طور كه سرش را پايين انداخته بود و خود را مشغول نشان مي داد، جواب داد: «من كه سر در نمي آورم. تو هم شوخيت گرفته است رضا؟»



[ صفحه 56]



- نه به جان دكتر! شوخي كدام است؟ جدي مي گويم.

بعد دايي به طور مختصر و مفيد به آقا مهدي توضيح داد و قرار شروع درس ها از فردا را نيز به او گوشزد كرد. آقا مهدي كمي فكر كرد و جواب داد: «اين كه خيلي عالي است. ولي من خودم را در آن حد نمي بينم كه راهنماي كس ديگري باشم.»

دايي نگذاشت كه جمله ي مهدي تمام شود. زود وسط حرفش پريد و گفت: «لازم نيست ادا در بياوري. تو كه خوب مي داني بر من و تو و هر مسلمان ديگري واجب است كه اين كار را بكند. بي خودي از زير مسؤوليت شانه خالي نكن!»

بعد ادامه داد: «به نظرم بحث هاي نظري و اعتقادي را از فردا شروع كنيم و مسائل عملي مرحله ي بعدي باشد. حالا اگر جرأت داري، اعتراض كن، آقاي دكتر!»

بيچاره آقا مهدي كه در محاصره ي سيل كلمات آتشين دايي رضا درمانده شده بود، هيچ جوابي نداد و فقط دستانش را بلند كرد و گفت: «من تسليم هستم. خواهش مي كنم رضا، رضايت بده.»

دايي رضا با لبخند رضايتي كه برلبانش نقش بسته بود، گفت: «بايد هم تسليم شوي. اين جا ديگر خط اول جبهه نيست كه تو دستور بدهي و من اطاعت كنم. فكر كردي دنيا يك جور مي ماند؟ بله! يك روزي هم مي رسد كه من به شما، آقاي دكتر امروز و فرمانده سابق دستور بدهم. همين است كه از قديم گفته اند كه كوه به كوه نمي رسد، آدم به آدم مي رسد!»

من از حرف هاي دايي رضا چيز زيادي دستگيرم نشد؛ ولي ديدم آقامهدي تا بناگوش سرخ شد و با ناراحتي جواب داد: «رضا! تو دست از



[ صفحه 57]



شوخي و مزاح بر نمي داري؟ پير شده اي، اما هنوز توبه نكرده اي كه اين قدر مردم را با آن زبان نيشدارت اذيت نكني؟»

- حالا كجايش را ديده اي؟ صبر كن به ايران برگردي، آن وقت بهت مي گويم كه يك من ماست چه قدر كره دارد!

- خيلي خوب، پس تا ديدار در ايران، آتش بس!

- باشد. هر طور كه دوست داري.

بعد، دايي رضا انگار چيزي را به ياد آورده باشد، گفت: «ديدي چه شد؟»

- چه چيزي؟

- هيچي ديگر. خواهرزاده ي عزيزم دوباره ديرش شده. حالا خواهش مي كنم زود آن ابوطياره ات را بياور تا او را به خانه اش ببريم.

فوري حرف دايي را قطع كردم و گفتم: «نه، نه! اصلاً لازم نيست. من خودم بر مي گردم.»

آقا مهدي جواب داد: «نه مونا خانم! دايي درست مي فرمايند. الان، اگر اجازه بدهيد، چون ديروقت است، شما را به منزل مي رسانيم.»

دايي دنباله ي حرف آقا مهدي را گرفت و ادامه داد: «نترس بابا! نشاني خانه تان را ياد نمي گيريم. ترسيدي بخواهي ما را دعوت كني؟»

سرم را پايين انداختم. مي خواستم زمين دهان باز كند و مرا ببلعد. دايي كه ناراحتي مرا ديد، دستم را گرفت و گفت: «شوخي كردم، ناراحت نشو. خودت را عذاب نده! ان شاءالله همه چيز درست مي شود. دنيا هميشه يك جور نمي ماند.»

با هم سوار شديم و وقتي به در خانه رسيديم، دايي رضا رو به من كرد و گفت: «مونا جان! هر طور صلاح مي داني مامان را از آمدن من با خبر كن. من



[ صفحه 58]



ديگر طاقت و صبر ندارم. مي خواهم هر چه زودتر خواهرم را، تنها خواهرم را ببينم.»

به دايي قول دادم كه هر چه زودتر ترتيب ملاقات آن دو را بدهم. پس از خداحافظي پياده شدم و وقتي وارد منزل شدم، هنوز بابا و مامان نيامده بودند. به اتاقم رفتم. وقتي آمده استراحت مي شدم، تحولي در روحيه ام احساس مي كردم. مثل بچه هاي كلاس اول كه اولين روز مدرسه برايشان پر از دلهره و تشويش، به همراه اشتياقِ فراگيري است، من هم به كلاس درس مي انديشيدم. كلاسي كه سال هاي زيادي در آرزوي رفتن به آن، شب را به روز و روزم را به شب رسانده بودم. مخصوصاً كه اساتيد آن كلاس به نظرم چيزي كم و كسر نداشتند. فرداي آن روز، يكشنبه بود و من وقت كافي داشتم تا با مادرم باشم و موضوع دايي رضا را برايش بازگو كنم. به اميد فردايي موفقيت آميز سر به بالين گذاشتم و خوابيدم. صبح روز بعد تا وقتي از خواب بيدار شدم، سر و صداي پدر و مادرم كه با هم گفت و گو مي كردند، از آشپزخانه به گوش مي رسيد. پس از شستن دست و صورت وقتي كه وارد آشپزخانه شدم و سلام كردم، هر دو با هم يكصدا گفتند: «به به! چه عجب از خواب بيدار شدي؟»

مادر صبحانه مرا آماده كرده و روي ميز چيده بود؛ در حالي كه سعي مي كردم خودم را روي صندلي جابه جا كنم، جواب دادم: «خيلي خسته بودم. خواب ماندم در ضمن، مگر امروز يكشنبه نيست؟»

پدر جواب داد: «چرا؟»

بعد با خوشحالي كه از قيافه اش مي توانستم بفهمم، ادامه داد: «حالا چه كار كرده بودي كه خسته شدي؟ راستي ديشب نبودي؟ من و مادرت داشتيم



[ صفحه 59]



مي رفتيم سينما، ديديم كه تو يادداشت گذاشته اي كه دير به خانه برمي گردي. البته شيرين گفت كه تو يك دوست پيدا كرده اي؛ ولي من تعجب كردم.»

- بله! خانه ي يكي از دوستانم بودم. شما او را نمي شناسيد. تازه با او آشنا شده ام. سر فرصت او را به شما هم معرفي مي كنم.

- خوب است! من فكر مي كنم بالاخره سرعقل آمده اي و داري به زندگي عادي رو مي آوري. خوشحالم كه بالاخره تو يك دوست پيدا كردي تا يك شب مهمانش باشي!

سر و ته قضيه را يك جوري به هم آوردم و حرف را به جاي ديگري كشيدم تا بحث بيشتر ادامه پيدا نكند. پس از خوردن صبحانه، وقتي كه پدر با دوستانش به گردش رفت، فرصت مناسبي پيدا شد تا با مادر به گفت و گو بپردازم. مادر حدس مي زد كه حرفي براي گفتن دارم؛ چون حركات و رفتارم برايش غيرعادي جلوه مي كرد و مثل كسي بودم كه مي خواهد هر چه زودتر از زير بار مسؤوليت سنگيني شانه خالي و خود را آسوده كند. آن قدر دور مادر به اين طرف و آن طرف چرخيدم تا بالاخره به ستوه آمد و گفت: «دختر! بگو چه مي خواهي؟ چرا اين پا و آن پا مي كني؟ چه شده است؟ بگو و خودت را خلاص كن.»

آب دهانم را قورت دادم و با نگراني گفتم: «مادر؟»

- بله! گفتم كه حرفت را بزن! كلافه ام كردي!

- مي دوني مامان! من با دايي رضا حرف زدم....

- خوب! كِيْ؟

- همين ديروز.



[ صفحه 60]



رنگ مادر تغيير كرد. لرزش دستانش را مي توانستم به وضوح ببينم. با لكنت پرسيد:

«خو...، خوب... حالا... كار تو به جايي رسيده است كه سرخود به ايران زنگ مي زني؛ بي اين كه من را در جريان بگذاري؟!»

- نه مامان! سرخود كه نه! از شما كه اجازه گرفته بودم.

- نمي خواهم فعلاً در اين مورد بحث كنم. دايي چه گفت؟ درباره چه چيز صحبت كرديد؟

سرم را پايين گرفتم! و در حالي كه با نوك انگشتان پا فرش زير پايم را لمس مي كردم، جواب دادم: «من تلفني صحبت نكردم!»

- پس نامه دايي رسيده است؟ بيار ببينم!

- مامان نامه اي هم در كار نيست.

- دختر داري من را ديوانه مي كني. زود باش بگو پس چه طوري؟

- هيچي، يعني، يعني...

- يعني چه؟

- يعني اين كه دايي امريكاست، آن هم در همين شهر!

مادر مثل صاعقه زده ها خشك شد. ديگر زبانش را ياراي گفتن نبود. همان طور بي حركت ماند و چشمانش را به چشمانم دوخت. سرانجام پس از مدتي مكث به حرف آمد و گفت: «مونا! بگو به جان مادر! با من شوخي نكن! من تحمل اين جور شوخي ها را ندارم.»

- باور كنيد مامان، من با شما شوخي نكردم. جدي گفتم.

مادر خود را روي مبل انداخت و گفت: «يعني، داداشم همين جا نزديك ماست؟ باور كنم!»



[ صفحه 61]



- بله، باور كنيد.

- حالا كجاست؟ چه كار مي كند؟

- خانه ي يكي از دوستانش است. در واقع، به دعوت دوستش به امريكا آمده است.

- كِيْ؟

- دو روز پيش.

- پس چرا به من نگفتي؟

- براي اين كه خودش خواسته بود، بعداً به شما بگويم. يعني يواش يواش شما را آماده كنم!

- پس تو ديروز و پريروز....

- بله، درست حدس زديد!

- بايد مي فهميدم كاسه اي زير نيم كاسه است. پس الان كجاست؟ زودباش كه ديگر جانم را به لبم رساندي.

- فكر مي كنم در آپارتمان دوستش آقا مهدي، منتظر من و شماست.

- پس دختر منتظر چه هستي؟ زود باش كه ديگر طاقت ندارم! البته نمي دانم چطوري با او روبه رو بشوم و چه بايد به او بگويم؟

- مامان، بالاخره يك چيزي پيدا مي كني كه به او بگويي.

- خوب است ديگر. ببين چه بلاهايي سر من مي آوري؟ فقط زودتر حاضر شو تا برويم. مگر نشنيدي؟ بجُنب ديگر!

- چشم! الان حاضر مي شوم اول اجازه بدهيد زنگ بزنم و به دايي اطلاع بدهم.

- من رفتم آماده بشوم. تو هم هر كاري كه لازم است، انجام بده!



[ صفحه 62]



من زنگ زدم و به دايي گفتم كه به ديدنش خواهيم رفت. دايي رضا كه خيلي خوشحال و ذوق زده شده بود، گفت منتظر ما مي ماند. به هر زحمتي بود، مادر و من به راه افتاديم و ساعتي بعد در آپارتمان آقا مهدي بوديم. وقتي زنگ در را به صدا در آوردم، مادر عملاً خود را باخته بود. چشمانش سياهي مي رفت و فشار خونش به شدت پايين آمده بود. وقتي از پشت آيفون صداي دايي رضا را شنيد، دستش را روي قلبش گذاشت و سعي كرد تا با تك نفس هاي عميقي كه مي كشيد، جلو بندآمدن نفسش را بگيرد. وقتي وارد ساختمان شديم. دايي را دم در منتظر ديديم. خواهر و برادر چند دقيقه در چشمان هم خيره شدند و ساكت ماندند... يكباره انگار مادر يادش آمد كه با چه كسي روبه رو شده است، فريادي كشيد و دايي رضا را در بغلش گرفت. سيل اشك از ديدگان هر دو مي باريد. من طاقت ديدن چنين صحنه اي را نداشتم. بغض گلويم را مي فشرد. آقا مهدي آن قدر فهميده بود كه در منزل نمانده بود. دايي، مادر و مرا به داخل دعوت كرد و وقتي وارد شديم، دوباره خواهر و برادر شروع به گريه كردند.

سرهايشان نزديك هم بود و در گوش همديگر نمي دانم چه چيزي زمزمه مي كردند. گاهي گريه شان تبديل به خنده مي شد، اما دوباره شروع به گريستن مي كردند. من اصلاً فراموش شده بودم. اين حالت بيشتر از يك ساعت طول كشيد و در اين مدت، من خود را با قفسه ي كتاب هاي آقا مهدي مشغول كردم. كتابخانه اي بود كه علاوه بر كتاب هاي علمي مخصوص رشته او، كتاب هاي متفرقه و نفيس زيادي داشت. ديدن آن كتاب ها چنان برايم جالب بود كه ناخودآگاه لب به تحسين او گشودم و از اين همه استعداد و نظم و دقت شگفت زده شدم. شخصيت آقا مهدي برايم معما بود. او چگونه



[ صفحه 63]



توانسته بود با توجه به مشغله هاي زيادي كه در زمان جنگ - به گفته ي دايي رضا - داشت، در زمينه ي علمي نيز موفق و سرآمد باشد؟ يعني هم درس خوانده و هم جنگيده بود، بدون آن كه احساس خستگي كند. درك اين مسأله برايم دشوار بود. عجيب تر از همه براي من اين بود كه آن همه مصيبت و درگيري نتوانسته بود خُلق و خويش را عوض و تبديل به يك انسان يك بعدي كند. شايد من پيش داوري مي كردم و حدسياتم در مورد آقا مهدي درست نبود.

در اين انديشه سير مي كردم كه صداي دايي رضا رشته ي افكارم را بريد و مرا متوجه خود كرد. برگشتم و نگاهي به مامان و دايي افكندم. وضعيت عادي بود. دايي رضا مرا نيز به جمعشان دعوت كرد. وقتي پيش آن ها نشستم، دايي شروع به تعريف وقايع مهم از آن زماني كرد كه پدر و مادرم از ايران خارج شده بودند. هر دو مثل آهنربا تمام جملات دايي را كلمه به كلمه جذب مي كرديم و از حوادث انقلاب و اتفاقات به وقوع پيوسته بسيار متعجب مي شديم. از پيشرفت هايي كه حاصل شده بود، خوشحال بوديم. دايي رضا پس از ساعت ها تعريف از ايران، ساكت شد. دنياي جديدي جلو چشمان من و مادر پديد آمده بود. بسياري از افكار و انديشه هاي غلط مادر كه تحت تأثير پدر بود، عوض شده بود و من از داشتن چنين هم وطناني ذوق زده شده بودم و به خود كه يك ايراني بودم، افتخار مي كردم. صحت و صدق گفتار دايي رضا براي ما مسلم و محرز بود. به همين جهت تمام حرف هاي او را بي كم و كاست قبول داشتيم. آن قدر حرف زديم كه نهار به عصرانه تبديل شد. بعدازظهر نيز دايي از خود و خانواده اش تعريف كرد و گفت كه يك دختر و يك پسر دارد و فرزندانش براي ديدن تنها عمه و دخترعمه شان لحظه شماري مي كنند. عكس هايي را كه آورده بود، نشان



[ صفحه 64]



داد. دلم مي خواست در ايران بودم و در كنار زن دايي و بچه ها عكس مي گرفتم. بعد از آن، از هر دري صحبت كرديم و مادر با اصرار از دايي رضا خواست كه به خانه ي ما بيايد؛ ولي دايي نپذيرفت و گفت كه آمدن وي به علت مخالفت جدي و سرسختانه ي پدرم باعث به هم ريختن اوضاع خانواده مي شود. او دوست نداشت كه باعث چنين اوقات تلخي در خانواده ما باشد. از مادر نشاني محل كارش را گرفت و گفت، چند روزي كه آن جاست، به او سر خواهد زد. مادر از اين كه نمي توانست از برادرش در خانه ي خودش پذيرايي كند، بسيار غمگين و ناراحت بود؛ ولي دايي رضا به او دلداري داد و گفت: «ان شاءالله اگر خدا بخواهد، همه چيز درست مي شود. دلم گواهي مي دهد كه كيومرث خان هم از گذشته پشيمان مي شود و بر مي گردد».

كلاس آن روز من خود به خود تعطيل شد. به دايي اعتراض كردم و او در جواب گفت: «نگران نباش! اگر من وقت ندارم، آقا مهدي فرصت كافي خواهد داشت تا اصول اوليه را تدريس كند. آنچه بيشتر مهم و ضروري است، خواست تواست كه الحمدلله در اين راه پيش قدم و بي تاب هستي.»



[ صفحه 65]




بازگشت