قسمت سوم


دو هفته گذشت؛ با روزهايي كه هر لحظه اش برايم سالي بود و ساعات بسيار سخت مي گذشت. در اين مدت، من بيشتر در خواب و رؤيا، دايي رضا را مي ديدم، شب ها را به ياد وطنم و با عشق به مردم كشورم مي خوابيدم. روزها را نيز به اميد ديدارشان از خواب برمي خاستم. تا اين كه پس از اصرار زياد من، مادر راضي شد تا با هم تماسي با دايي رضا داشته باشيم. روزي كه پدر به مسافرت رفته بود، فرصت مناسبي براي اين كار بود. وقتي مادر گوشي تلفن را برداشت تا شماره بگيرد، دستانش مي لرزيد و نگراني و اضطراب در وجودش موج مي زد. من در آن لحظات - كه شايد سال ها انتظارش را مي كشيدم - سر از پا نمي شناختم. ضربان قلبم آن قدر شديد بود كه صداي آن را به وضوح مي شنيدم. تنم داغ بود و گونه هايم از شدت حرارت مي سوخت. هر لحظه منتظر حادثه اي بودم. سرانجام ارتباط برقرار شد. چون از مادر خواهش كرده بودم كه با صدا پخش كنِ تلفن صحبت كند تا من



[ صفحه 30]



نيز از اول در جريان باشم، من هم مكالمات را مي شنيدم. مادر با دستپاچگي و در حالي كه نفسش بند مي آمد، گفت:

«الو، الو، منزل آقاي رضا حق پرست؟»

صداي گرمي از آن طرف خط جواب داد: «بله، بفرماييد! شما؟»

- مادر كه قطرات اشك در گوشه چشمانش جمع شده بود، نفس راحتي كشيد و جواب داد:

«رضا! خودتي؟ من را به جا نمي آوري؟»

دايي رضا مكثي كرد و جواب داد: «نه! شايد اشتباه گرفته ايد.»

- بله، نبايدم بشناسي. من شيرين هستم؛ خواهرت.

مادر بغضش تركيد و در حالي كه گلوله گلوله اشك از چشمانش سرازير مي شد، با كلمات بريده بريده ادامه داد: «خواهر غريبت! خواهر فراموش شده ات. رضا...»

با ديدن حال و روز مادر، دلم شكست و قلبم فرو ريخت. بي اختيار چشمانم پر از اشك شد. دايي رضا كه انگار تازه متوجه قضيه شده بود، با خوشحالي كه از صدايش مشخص بود، جواب داد: شيرين جان، تويي؟ منو ببخش كه اول نشناختم. از خودت بگو! عجب است كه به ياد اين برادر گمشده ات افتاده اي!»

- داداش، تو كه وضعيت منو مي دوني! من چاره اي ندارم جز اين كه بسوزم و بسازم.

دايي رضا جواب داد: «اگر خدا بخواهد، همه چيز درست مي شود. ناراحت نباش. خيلي لطف كردي زنگ زدي. خيلي وقت ها دلم مي خواهد شماها را ببينم. راستي، مونا چه كار مي كنه؟ حالا بايد دختر بزرگي شده



[ صفحه 31]



باشه، نه؟»

- آره، داداش! همين طور است كه مي گويي. اصلاً عامل اصلي تماس من با تو، موناست. اون از من خواسته كه هر طور شده است با شما حرف بزنم. من وقت زيادي ندارم. گوشي را به مونا مي دهم. فقط به خانم و بچه هات سلام برسان. شايد يك وقت ديگر بتوانيم با هم درد دل كنيم.»

مادر حرفش را تمام كرد و گوشي را به من سپرد. زبانم بند آمده بود. حرف زدن برايم بسيار سخت شده بود، مي خواستم با غريبه اي كه سال هاي سال آشنا بود، حرف بزنم. بغض به سختي گلويم را فشار مي داد و راه تنفس را سد كرده بود. نمي دانستم با چه كلمه اي يا جمله اي حرفم را شروع كنم. از خيلي وقت پيش منتظر چنين ساعتي بودم؛ ولي در اين لحظه ي موعود دست و پايم را گم كرده بودم. براي اولين بار بود كه اعتماد به نفس خودم را از دست داده بودم و نياز به پشتيبان داشتم. تا اين كه مادر متوجه شد و با تلنگري كه به من زد، با زحمت گفتم: «سلام!»

جواب شنيدم: «عليك السلام، خواهرزاده ي عزيزم موناخانم! حال شما خوب است؟»

- خيلي ممنون، متشكرم!

دايي با صداي گرم و دلنشيني ادامه داد: «دايي جان! من را نبايد يادت بيايد. تو خيلي كوچك بودي كه از ايران رفتي. دلم مي خواهد با تو از هر دري ساعت ها صحبت كنم؛ ولي از پشت تلفن امكانش نيست. فقط از خوشحالي نمي دانم چه بگويم. واقعاً گيج شده ام. براي من تماس شما و مخصوصاً تو عزيزم خيلي عجيب و غيرمنتظره بود. براي همين من را ببخش.»

با صدايي شبيه به ناله كه از گلويم خارج مي شد و ديگر توانايي غلبه بر



[ صفحه 32]



احساسات برايم غيرممكن شده بود، گفتم: «اين چه حرفي است كه مي زنيد...»

و گريه را سر دادم. ديگر نمي توانستم جلويش را بگيرم. دايي رضا از شنيدن صداي گريه ام ناراحت و غمگين شد و گفت: «دايي جان! حالا ناراحت نباش! مي دانم اين گريه، گريه خوشحالي است؛ ولي همين هم من را عذاب مي دهد. ديگر اميدوارم كه از اين به بعد، زود زود با هم تماس داشته باشيم. به خدا دل ما براي ديدن شما يك ذره شده است. آخر بابا ما از يك خون هستيم و در اين دنياي بزرگ ناسلامتي نزديك ترين فاميل و كسِ هم هستيم.»

در حالي كه قطرات اشك روي گونه هايم فرو مي ريخت، جواب دادم: «دايي رضا...»

و گريه ام شديدتر شد. براي اولين بار بود كه از بردن نام «دايي رضا» احساس بسيار خوشي به من دست مي داد. به خود مي باليدم كه من هم دايي دارم. يك دايي كه بسيار دوستش دارم. هر چند كه هميشه از او دور بودم، ولي دوري و بُعد مسافت نمي توانست، دوري معنوي و احساسي به وجود آورد. دوست داشتم هزاران بار دايي رضا را صدا كنم. من به راحتي نمي توانستم فارسي صحبت كنم؛ از اين رو مكالمه ي من با اشكال صورت مي گرفت و اغلب مادرم به من كمك مي كرد. سرانجام گفتم: «دايي! اگر مايل باشيد، من شماره تلفن و نشاني خودمان را به شما بدهم. شما هم نشاني خودتان را به من بدهيد تا بعدها بتوانم با تلفن و يا توسط نامه با شما تماس بگيرم»

دايي با خوشحالي جواب داد: «مونا جان، از اين بهتر نمي شود. من از



[ صفحه 33]



خدا مي خواهم.»

پس از خداحافظي تلفن را قطع كردم. انگار وزنه اي به سنگيني يك كوه عظيم را از روي سينه ام برداشته بودند. احساس سبكي خاصي به من دست داد. چشمانم را بستم تا شيريني لحظات گذشته از خاطرم نرود. صداي گرم دايي رضا با حرف هايش... همگي را در خاطرم دوباره و چندين باره مرور كردم. باور نمي كردم در راهي كه قدم گذاشته ام، موفق شوم. تصميم داشتم با هر مشكلي مبارزه كنم و خودم را براي همه چيز آماده كرده بودم. نداي وطن كه مرا به خود مي خواند، در گوشم طنين افكنده بود و ديگر قادر نبودم هيچ صداي ديگري را بشنوم. اگر تا ديروز در رؤيا با مردم ايران زندگي مي كردم، امروز ديگر نمي خواستم در رؤيا باشم. مي خواستم با گوشت و پوست و استخوانم ايراني بودن را لمس كنم و وطن عزيزم را درك كنم؛ آداب و رسومش را كه بسيار مشتاق دانستنش بودم، بدانم. روزها از پي هم مي آمدند و مي رفتند و من با اكراه و اجبار بسيار زياد توانستم امتحانات پايان ترم را بگذرانم؛ البته نه مثل ترم هاي قبل؛ زيرا خيلي از نمراتم پايين تر از حد انتظار بود؛ ولي هرگز مرا ناراحت نكرد؛ زيرا مي دانستم كه در ترم آينده به راحتي مي توانم كمبود نمراتم را جبران كنم و در پايان با معدل قابل قبولي مدرك ليسانس را بگيرم. در گير و دار امتحانات هرگاه فرصتي مي يافتم، سعي مي كردم نامه اي را كه براي دايي رضا مي نوشتم، كامل كنم. با اصرار از مادرم مي خواستم كه در نوشتن آن به من كمك كند. بالاخره يك روز نامه ام كه شامل تمام تفكرات و انديشه هايم در اين بيست سال و هم چنين وضع و اوضاع خانواده ام بود، تمام شد و آن را با پست اكسپرس به ايران فرستادم. البته هر روز هم بي صبرانه منتظر رسيدن جوابش بودم.



[ صفحه 34]



بعد از پايان امتحانات آخر ترم بهاره بود كه جواب نامه ام رسيد. وقتي از صندوق پست، نامه را بيرون آوردم، از خوشحالي داشتم پر در مي آوردم. نامه دايي را بو مي كردم و احساس خوبي داشتم. شتابان به اتاقم آمده و دَرِ پاكت را گشودم و مشغول مطالعه ي آن شدم. دايي رضا پس از سلام و احوال پرسي طولاني، از خود و خانواده اش نوشته بود؛ از حال و هواي ايران و ملت مسلمان آن؛ از بي وفايي پدر و مادرم؛ و از خيلي چيزهاي ديگر. جالب ترين نكته ي نوشته اش، تمجيد و تشكر و هم چنين اظهار خوشحالي و خوشوقتي از داشتن خواهرزاده اي مثل «من» بود. او نوشته بود: «بسيار سپاسگزار خداوندم كه موناي ما در قلب كشور خودپرستي، ريا و فساد، عقايدي متعالي دارد.»

و اضافه كرده بود: «من اين را به فال نيك مي گيرم و مثل هميشه عقيده دارم يك ذات و روح پاك در هر كجا كه باشد، پاك و طاهر مي ماند و عوامل مادي و بيروني نمي تواند درون و روان كسي را تغيير دهد.»

و باز متأسف بود از اين كه از ما دور است و نمي تواند آن چنان كه بايد مرا در يافتن حقيقت راهنمايي كند؛ ولي آنچه كه مرا بيش از پيش اميدوار كرد، اين نكته بود كه شايد در آينده اي نزديك، احتمال ديدار ما برايش امكان داشته باشد؛ ولي البته هيچ توضيحي درباره ي آن نداده بود. در پايان، مرا به صبر و استقامت فراخوانده و از خداوند موفقيتم را خواسته بود. وقتي نامه را خواندم، احساس كردم كه نيروي عجيب و خارق العاده اي يافته ام. در آن لحظه مي توانستم تمام دردهاي عالم را به جان بخرم و با تمام مشكلات مبارزه كنم. وقتي مادر را تنها يافتم، با هم نامه را دوباره خوانديم. گويي تمام احساسات مرده و خشك شده ي مادرم دوباره جان گرفته بودند. او با اشتياق و



[ صفحه 35]



ولع نامه را چند بار خواند و سيل اشك بود كه از ديدگانش روان شد. در ماه هاي آخر، مادر را خيلي به خود نزديك مي ديدم؛ آن قدر كه در مدت بيست و چهار سال زندگيم اين قدر با او راحت نبودم. از اين بابت نيز بسيار خرسند بودم، چون به راحتي مي توانستم با مادر درد دل كنم؛ بي اين كه او ابرو درهم بكشد و يا ناراحت شود. همه اتفاقات جديد را يك نوع رحمت و كرامت از طرف خداوند مي دانستم و سپاسگزار و شاكر بودم. دوست داشتم مثل تمام مسلمانان و مخصوصاً شيعيان كشورم باشم؛ ولي افسوس كه هيچ نمي دانستم و راهنمايي هم نداشتم. تنها اميدم كه تنها روزنه اي به سوي نور بود، دايي رضا بود كه بعد از مدت طولاني توانسته بودم با او ارتباط برقرار كنم و مي دانستم كه او حتماً در اين راه به من كمك خواهد كرد. شايد اين گفته مرا باور نكنيد كه با وجود وسايل ارتباط جمعي، كتاب و... چه طور يك نفر ممكن است از امور مذهبي و فرايض ديني خود هيچ اطلاع و يا حتي اطلاع اندكي نداشته باشد.

لازم به توضيح است كه در اين مدت اقامتم در امريكا، خانواده ام هرگز اجازه تحقيق و تفحص به من نداده و مرا از حقايق دور كرده بودند. آن ها هر چه مي توانستند - مخصوصاً پدرم - از دينداري فاصله گرفته و مرا نيز در هر دوره اي با روش مخصوص خود از فهميدن و انديشيدن در اين مقوله باز داشته بودند. تمام اين جريان ها باعث شده بود كه من اطلاع خيلي اندكي از فرايض ديني و به طور كلي اسلام داشته باشم؛ زيرا به نظر پدر و مادرم اگر من از توجه به اعتقادات كشورم باز مي ماندم، مي توانستم يك امريكايي بار بيايم تا موجب سرافرازي آن ها شوم.



[ صفحه 37]




بازگشت