قسمت دوم


يك ماه گذشت. در اين يك ماه، اصلاً نتوانستم حواسم را جمع و به درس هايم فكر كنم، همواره در خيال و رؤيا به سر مي بردم. هر راهي را براي به زانو در آوردن مادرم، در خيال و پندار خود آزمايش مي كردم. مي خواستم بهترين راه را انتخاب كنم. راهي كه موفقيت آن صددرصد باشد.

هر روز كه مي گذشت، بر هيجان من افزوده مي شد. با تكرار روزها خود را بيشتر در حبس و قفس مي ديدم. اين امر باعث مي شد كه كم كم در دانشكده افت تحصيلي پيدا كنم. اهميتي به موضوع نمي دادم. به نظرم حل معماي خودم از تمام تحصيلاتم بالاتر و والاتر بود. تا اين كه يك شب فكر تازه اي به مغزم خطور كرد و آن اين بود كه آلبوم مادر را هر طور كه هست پيدا كنم. آلبومي كه مي دانستم وقتي از ايران مي آمد، همراهش بود. به نظرم رسيد كه بهترين راه باز كردن دهان مادر، نشان دادن عكس هاي سال هاي پيش از ايران است. چندين بار مسأله را بررسي كردم و به حسن انتخاب خودم آفرين



[ صفحه 22]



گفتم. از روز بعد تمام گوشه هاي خانه را زير و رو كردم تا اثري از آن آلبوم به دست آورم، بعد از دو روز كندوكاو، بالاخره موفق شدم آن را بيابم. با احتياط آن را برداشتم و به اتاقم بردم. مثل خطاكاران تمام بدنم مي لرزيد و نفسم در سينه حبس شده بود. چيز با ارزشي را يافته بودم و بايد از آن مراقبت مي كردم. به سرعت خودم را روي تخت پرت كردم و آلبوم را جلوي چشمانم گرفتم و ورق زدم. از ديدن عكس هاي داخل آن شور و شوقي وصف ناپذير به من دست داد. عكس هاي سياه و سفيد و رنگي. همه ي آن ها در يك چيز وجه تشابه داشتند. در همه ي عكس ها مي توانستم نگاه هاي آشنا و پر از مهر و محبت را بيابم. اكثر آن ها را نمي شناختم؛ ولي ايراني بودنشان برايم كافي بود. نوعي معصوميت در نگاه آن ها حس مي كردم كه مرا وامي داشت تا دوباره و چندين باره تمام آن ها را بنگرم. مثل كسي كه به يكباره داخل گودالي پر از گنج افتاده باشد، گاهي به آرامي و گاهي با تأني و تذكر صفحات آلبوم را ورق مي زدم. چندين ساعت، خودم را مشغول بررسي آن آلبوم كردم. بعد، آن را زير تختم پنهان كردم تا فرصت مناسبي بيابم. از فرداي آن روز، آلبوم را روي ميز تحريرم گذاشتم و هر روز ساعتي را به ديدنش اختصاص دادم. تا اين كه يك روز مادرم وقتي از سركار برگشته بود، در حالي كه مي خنديد، وارد اتاقم شد؛ اما با ديدن عكس ها و آلبوم روي ميزم، خنده بر لبانش خشك شد. ناگهان از حركت ايستاد و چشمانش روي ميز تحرير خيره ماند. به زحمت چيزي را كه مي ديد، باور مي كرد؛ لذا با سختي و فشار تمام توانست حرف بزند و با صداي لرزاني گفت: «خداي من! مونا اين چيه!»

- چي مامان؟



[ صفحه 23]



- اين! اين كه روي ميزه!

- آهان! آلبوم عكس ها را مي گوييد؟

- بله! اين آلبوم را از كجا آورده اي؟ چه كسي به تو اجازه داد آن را برداري؟ از كجا پيدايش كردي؟

خودم را به گيجي زدم و حرف مادر را عوض كردم. از روي صندلي بلند شدم و در حالي كه آلبوم را در دست داشتم، به يكي از عكس ها اشاره كردم و از مادرم خواستم كه صاحب آن عكس را معرفي كند. همان طور كه مادر خيره خيره نگاهم مي كرد، دستم را دور كمرش حلقه كردم و او را به سوي مبل راهنمايي كردم. بعد از لحظه اي، هر دو روي مبل راحتي نشسته بوديم. دوباره خواسته ي خود را تكرار كردم. مادر با ديدن آن عكس، اشك در چشمانش حلقه زد. قطرات اشك، آرام و آهسته روي گونه هايش جاري شد. او نمي خواست پيش من گريه كند؛ ولي بغض امانش نمي داد. بالاخره خود را شكست و هق هقِ گريه اش سرگرفت. ديدن اين صحنه از مادري كه من مي شناختم، باور كردني نبود. مادر هميشه سعي كرده بود مثل مردها رفتار كند و خيلي سخت و محكم باشد. هيچ وقت او را تا اين حد شكننده نديده بودم. تازه متوجه شدم كه مادرم بر خلاف پدرم در اين سال هاي طولاني فقط ظاهر را حفظ كرده و در اعماق دلش همان علاقه، مهر و عطوفت يك ايراني نهفته است! اشك هاي مادر مرا بسيار غمگين و ناراحت كرد. از طرفي هم به من اين اميد را داد كه بتوانم به خواسته ام برسم. از اين رو مادرم را بغل كردم و از او خواهش كردم تا بر خود مسلط باشد و حرف بزند. حرف بزند تا دلش خالي شود. مادرم اشك هايش را پاك كرد و دقايقي خاموش ماند. او هم چنان به آن عكس و عكس هاي ديگر نگاه مي كرد تا اين كه پس



[ صفحه 24]



از اصرار زيادِ من به حرف آمد و با صداي گرفته اي گفت: «مونا! چرا مي خواهي من را عذاب بدهي؟ دوست داري من زجر بكشم؟»

- مادر! چرا چنين فكري مي كنيد؟ مگر من حق ندارم چيزي از گذشته ام بدانم؟ مگر مملكت من، مردم من، دين من، چه بدي دارد كه فهميدنش اين قدر براي شما رنج و عذاب آور است؟

- تو اين چيزها را نمي تواني بفهمي، فهميدن مسايلي كه مطرح كردي، نه تنها بد نيست، بلكه خيلي هم عالي است؛ ولي آنچه كه من را عذاب مي دهد، بيست سال دوري از آن هاست. بيست سال تلاش براي زدودن تمام خاطرات و دلبستگي ها به خاطر رفاه حال تو و تقاضاي پدرت! اين چيزي است كه من را آزار مي دهد. نمي خواهم پي به اين حقيقت ببرم كه خودم را بيست سال گول زدم. بيست سال نقش بازي كردم و...

مادرم با گفتن اين جملات، دستش را روي صورتش گذاشت و دوباره گريه اش را از سر گرفت. دلداري هاي من هم فايده اي نكرد. او چون ابر بهاري مي گريست و با هيچ چيز آرام نمي گرفت. صلاح را در آن ديدم كه موضوع را به وقتي ديگر موكول كنم. به همين خاطر مادرم را به زور از جايش بلند كردم و به طرف دستشويي بردم. پس از شستن دست و صورتش به اتاقش بردم. بلافاصله برايش شربتي آماده كردم و به زور در حلقش ريختم تا كمي آرام گيرد. به او گفتم كه لازم نيست اين قدر به خودش عذاب دهد. از اتاقش خارج شدم و او را تنها گذاشتم تا كمي استراحت كند. حرف هاي مادر در ذهنم تكرار مي شد و از شنيدن چنين جملاتي از او حيران و نگران بودم. نمي توانستم دقيقاً معني سخنانش را بفهمم. فقط مي دانستم كه مادر در اين مدت طولاني دوري از وطن و دوري از همه چيز، سختي بسيار كشيده؛



[ صفحه 25]



در حالي كه قلباً راضي و خشنود نبوده است. به اتاقم برگشتم، كنار پنجره ايستادم و محو تماشاي آسمان شدم. آسمان هم دلش گرفته بود و ابري سياه در پهناي وسيع آن خودنمايي مي كرد و راه را بر آفتابي كه كمتر از يك ساعت به افولش نمانده بود، مي بست. از آن بالا، جاده ي 35 شرقي را مي ديدم. ماشين ها مثل مورچه هاي كوچك و عجول با شتاب و با سرعت پشت سر هم مي رفتند. ضبط صوت را روشن كردم. آهنگ ملايم و غمگيني شنيده شد. در حالي كه روي مبل لم داده بودم، چشمانم را بستم و خودم را به جريان سيلي سپردم كه در من به وجود آمده بود. دلم مثل كوه آتشفشاني شده بود كه دوره آرامش قبل از انفجار را مي گذراند. در اين افكار غوطه ور بودم كه ناگهان صداي زنگ تلفن مرا به خود آورد. گوشي را برداشتم. پدرم بود. پس از احوال پرسي مختصر، گفت كه شب دير به خانه برمي گردد؛ حتي شايد به خاطر كاري تا صبح برنگردد. بعد از خداحافظي، گوشي را گذاشتم و از اين كه بخت با من يار بود، خوشحال شدم. براي اين كه آن شب مي توانستم با مادرم كلي صحبت و خيلي از معماهايم را حل كنم. شام مختصري حاضر كردم و بعد از اين كه ميز شام را چيدم، سراغ مادر رفتم و با هر زحمتي بود، او را به سر ميز آوردم و دلداريش دادم. پس از اين كه كمي خيالش آسوده شد، شروع كرديم به شام خوردن. تمام حواس من پيش مادرم بود. با درونش كلنجار مي رفت و با خود بگومگو داشت. گاهي هم زير چشمي نگاهي به من مي كرد و بلافاصله نگاهش را مي دزديد. مي خواستم بدانم كه واقعاً در افكارش چه مي گذرد؟ ولي از يك چيز مطمئن بودم؛ از اين كه او سر صحبت را باز خواهد كرد و من مي توانم با راهنمايي هاي او سرنخ كلاف سردرگمي را كه براي خودم درست كرده بودم، بيابم! لذا آرام و خاموش روبه رويش



[ صفحه 26]



نشستم و خودم را مشغول خوردن نشان دادم. مادر آهي كشيد، به من زُل زده بود و گفت: «خيلي خوب مونا. تو برنده شدي! من نمي خواستم كار به اين جا بكشد، ولي حالا به تو كمك مي كنم و هر كاري كه از دستم بربيايد، براي تو انجام مي دهم.»

در حالي كه براي به آغوش كشيدن مادر از جايم برخاسته بودم، فريادي از شادي بر آوردم و مادر را غرق بوسه كردم. مادرم به زور مرا از خود دور كرد و گفت: «حالا ديگر نمي خواهد لوس بشوي! تو كه بچه ي كوچولو نيستي! اين اداها چيست كه از خودت در مي آوري؟».

اشك شوق در چشمانم حلقه زده بود و از هيجان زياد، نمي توانستم رفتارم را كنترل كنم. هيچ وقت خود را اين قدر به مادر نزديك حس نكرده بودم. كنارش نشستم و دستانش را در دستم گرفتم و به چشمانش خيره شدم. با نگاهي التماس آميز گفتم كه شروع كند. پرسيد: «از كجا شروع كنم؟»

جواب دادم: «از اول. از هر كجا كه دلت مي خواهد.»

او شروع به صحبت كرد. گفت: «مونا! آن وقت ها كه در ايران بوديم، تو خيلي كوچك بودي و فكر نمي كنم چيزي يادت مانده باشد. بيست سال پيش در ايران، وقتي جور و ستم دستگاه حاكمه ي آن زمان مردم را به تنگ آورده بود و مردم ديگر نمي توانستند بي بند و باري هاي خاندان پهلوي را تحمل كنند، قيام كردند و انقلابي بزرگ سراسر كشور را در برگرفت. در مدت كمي به علت هماهنگي و وحدت مردم با رهبري - كه هم رهبري مردم از لحاظ سياسي و هم از لحاظ معنوي و روحي را بر عهده داشت - انقلاب به پيروزي رسيد. به اين ترتيب، همه ي مناسبات قبلي به هم خورد و بسياري از كساني كه با هنجارهاي جديد و اسلامي نمي توانستند به زندگي خود در



[ صفحه 27]



ايران ادامه دهند و يا شايد ديگر ميدان را براي تاخت و تازهاي خود خالي نمي ديدند، اقدام به فرار از ايران كردند؛ زيرا تصور مي كردند كه انقلاب همه چيز آن ها را از بين خواهد برد. در اين بين، پدر تو هم كه تنها فرزند خانواده بود و چندين كارخانه داشت، با دستپاچگي املاك و مستغلات خود را فروخت و در اسرع وقت به پول تبديل كرد. او چند وقت جلوتر، از طرف پدر و مادرش كه يك خانواده ي متوسط و مذهبي بودند، به دليل عدم رعايت شؤونات ديني و اسلامي طرد شده بود و چندين سال بود كه فقط من جوياي حالشان بودم و گاهي به آن ها سر مي زدم. اين ها به اضافه ي تحريك هاي هم قطاران پدر باعث شد كه او در تصميمش به فرار از ايران مصمم شود و در اولين فرصت، فكرش را عملي سازد. من هم به ناچار پذيرفتم؛ هر چند كه برايم خيلي سخت و آزاردهنده بود؛ ولي فقط به خاطر تو اين دوري و هجران را قبول كردم، به اميد اين كه روزي بتوانم دوباره به وطنم برگردم و...»

مادر گفت و گفت و تا آن جا رسيد كه من فهميدم از خويشاوندان نزديك فقط برادرِ مادرم، يعني دايي رضا را در ايران دارم. بعد از آن، آلبوم را در دستش گرفت و در مورد تك تك عكس ها و جاهاي ديدني ايران با شور و حرارت توضيح داد. من گاهي آن قدر محو حركات و هيجانِ ناشي از به يادآوري خاطرات او مي شدم كه گفته هايش را اصلاً نمي شنيدم و از او مي خواستم كه آنها را تكرار كند. ناگهان نگاهي به ساعتش كرد و با ديدن عقربه ها كه ساعت سه و نيم نيمه شب را نشان مي داد، بلند شد و از من نيز خواست كه بروم و استراحت كنم. من در حالي كه دو دل بودم و جرأت سؤال كردن را از دست داده بودم، با زحمت زبانم را چرخاندم و از او پرسيدم: «مادر! مي شود با ايران تماس گرفت؟ منظورم با دايي رضاست! شما



[ صفحه 28]



حتماً با آن ها تماس داريد و از احوالشان باخبريد.»

او در مقابل سؤالم سكوت كرد و در حالي كه دستم را گرفته بود و مرا به طرف اتاقم هدايت مي كرد، گفت: «ببينم در آينده چه مي شود. تو مي خواهي خيلي زود به نتيجه برسي! نه؟»

- فكر نمي كنم. بيست و چهار سال سن دارم. يعني هنوز زود است؟

- نه زود نيست؛ ولي من چنين روزي را هيچ وقت تصور نمي كردم. حالا بهتر است بروي بخوابي و اين قدر من را اذيت نكني.

دوباره گونه هاي مادر را بوسيدم و بعد از گفتن «شب به خير» به اتاقم رفتم و سعي كردم كه بخوابم؛ ولي امكان نداشت. هرچه زودتر مي خواستم آن روز موعود برسد.



[ صفحه 29]




بازگشت