حالات ايشان


حالات و كرامات روحاني ايشان فوق آن است كه به قلم آيد، آن فرزانه را قلبي روشن، و چشمي گريان و قلبي سوزان بود، شبها كه براي تهجد برمي خواست مدتي در رختخواب ضمن اجراي دستورات و آداب برخاستن از خواب، از قبيل سجده و دعا، گريه مي كردند سپس به صحن منزل مي آمدند و به اطراف آسمان نگاه مي كردند و آيات (إن في خلق السماوات و الأرض...) را مي خواندند، و سر به ديوار مي گذاشتند و مدتي گريه مي كردند، آنگاه براي وضو گرفتن آماده مي شدند، در كنار حوض مي نشستند و مدتي گريه مي كردند، و پس از وضو ساختن، چون به مصلايش مي رسيدند و مشغول تهجد مي شدند، ديگر حالش منقلب مي شد، ايشان گريه هاي طولاني در نماز و مخصوصا قنوتها داشته اند تا آن جا كه بعضي ايشان را از بكائين عصر شمرده اند.



[ صفحه 13]



مرحوم عابد زاهد حاج آقا حسين فاطمي كه از دوستان ايشان بود فرمودند: وقتي از مسجد جمكران برگشتم به من گفتند حاج ميرزا جواد آقا جوياي حال تو شد، من با سابقه ي كسالتي كه از ايشان داشتم با عجله به خدمتش رفتم ديدم ايشان استحمام كرده، و خضاب بسته و پاك و پاكيزه در بستر بيماري افتاده، و آماده ي اداي نماز ظهر و عصر است، و در بستر شروع به گفتن اذان و اقامه كردند و دعاي تكبيرات افتتاحيه را خواند و همين كه به تكبيرة الاحرام رسيد و گفت: الله اكبر، روح از بدن مقدسش مفارقت كرد. اين واقعه در سال 1343 ه. ق در روز عيد اضحي به وقوع پيوست و در شيخان قم دفن شدند.

جناب آية الله علامه حسن زاده ادام الله بقائه در كتاب «آسمان معرفت» حكايتي را نقل مي كنند: «با جناب آقاي سيد حسين قاضي برادرزاده ي مرحوم حاج سيد علي آقا قاضي در كنار خيابان ملاقات افتاد، با ايشان در اثناي راه از مرحوم ميرزا جواد آقا ملكي تبريزي سخن به ميان آوردم، و سؤال از تربتشان كردم، فرمودند: قبرشان در همين شيخان قم است نزديك قبر ميرزاي قمي. چون با ايشان خداحافظي كردم شتابان به سوي شيخان رفتم كه مبادا درب را ببندند. بسياري الواح قبور را نگاه كردم، بعضي را تشخيص دادم و بعضي را هم چون شب بود تشخيص دادن بسيار مشكل بود، با خود گفتم باشد تا فردا، داشتم از شيخان بيرون مي آمدم، شخصي از درب شرقي شيخان وارد قبرستان شد، به من گفت ميرزا جواد آقاي ملكي را مي خواهيد؟ مرا در كنار قبر آن مرحوم برد و به سرعت از درب غربي رهسپار شد. من ايشان را صدا زدم كه من ايشان را مي خواستم ولي شما از كجا مي دانستيد؟ آن شخص صورت خود را برگرداند و نيم رخ، نگاهي به سوي من نمود و گفت: ما مشتري هاي خود را مي شناسيم.»



[ صفحه 15]




بازگشت