مؤذني كه زيانكار شد


چهل سال بر مناره اذان مي گفت، يك روز بر مناره رفت و اذان گفت تا رسيد به «حيّ علي الفلاح». چشمش افتاد به دختري نصراني كه زيبايي و اندام موزونش دل از دست او ربود. چنان غرق در تماشاي آن گرديد كه اذان را از دست داد و به ادامه آن نپرداخت. از مناره به زير آمد و از پي آن دختر به در خانه آنها رفت. بالاخره پيشنهاد ازدواج و همسري نمود. دختر در جوابش گفت: مهر من سنگين است. پرسيد: چقدر است؟ گفت: بايد دين مرا بپذيري و از اسلام دست برداري. گفت: اين مهم نيست و به خواسته دختر تن داد و كفر به اسلام ورزيد و داخل در نصرانيت شد. دختر گفت: بسيار خوب، حال يك كار ديگر باقيمانده است، پدرم در زير زمين خانه است، بايد از اين پلكان



[ صفحه 109]



پايين بروي و مرا از او خواستگاري كني. مؤذن بيچاره كه هواي نفس او را تا به اينجا كشانده بود، به دنبال رسيدن به كام خود قدم بر پلكان گذاشت، اما از بالا سقوط كرد و در دم جان از كالبدش خارج شد و به دين نصرانيّت از دنيا رفت.


بازگشت