نجواگر صبح


نجواگر صبح!

گرمابخش ظهر!

اي دوردست نيلي عصر

اي سرخي روح نواز مغرب

واي نگاه بيدار شب

آب ديده ات شفاعت من است

از بند برگ هاي زرد

به استواري حمدت قسم

چون كوه خواهم بود

در مقابل رعد و تگرگ

و باد تندي كه مي وزد

ركوعت فرسايش هر چه بدي ست

هرچه زاييده ي فكر كژي ست

و سجودت حكم تسليم من در برابر طلوع آفتاب

و هر آنچه نمايانگر خداست

بخوان با ساز خسته ي گلو

از نيازي كه همه ي وجودت را مي زايد

و بنال از چنگ جنگ زمان

بين سياه و سفيد



[ صفحه 40]



و دوراهي كه يكي به عدم

و ديگري به تولد پروانه ها مي رسد

باز كن پنجره ي نفس هايت را

لبريز شد از كلام بودن

و جاودانه بودن

تا گذشت از فصل انتظار دوباره شكوفا شدن

و دوباره با صداي مهتاب عاشق شدن

و به پيشواز ستارگان شب و شعر رفتن

زمزمه ي نماز من

جاري ست در حس زيستنم

بيهوده نيامده ام

تا بيهوده بروم

بي صدا زاده نشده ام

كه بي صدا بميرم

صداي نماز من در گوش زمين

آسمان را آبي خواهد كرد

من در تاريكي اشك هايم

برق شوق را خواهم كاشت

من به جاودانگي من مي انديشم

كه بمانم

در سرزميني كه جاودان زاده شده است

از سرود پرطنين آفرينش



[ صفحه 41]



و سكوت را به مهماني ترانه ي رهايي مي برد

من به جاودانگي من مي انديشم

به بانگ دعوت آزادگي

راز ماندن

راز شكوفايي

و مهري كه به پاكي مي رسد

آب وضويت دلم را از سايه ي سنگين خستگي مي رهاند

من پرواز خواهم كرد

به سوي جاودانگي من

من به جاودانگي من مي انديشم.



[ صفحه 42]




بازگشت