در فروپاشي مهتابي ترين شب من


در فروپاشي مهتابي ترين شب من

چشماني پر از سياهي گور

مي خندند مليحانه

به رخداد سرد آخرين روز قرن

و شعر

در غروب هلاكت

سر سفره ي خونين ظهر

به خوردن خدا مشغول است...

شب بيچارگي

همچون دشنه ي خشم

مي درد پهلوي باوري را

كه در رگ خوشه هاي نفس

سلام مي كند

به جرعه آبي

كه بر لب شكوفه ي شرم

جاري است

و لرزان لرزان

به نگاه عشق چشمك مي زند

سايه ي داري

آويزان است

بر پيكر فرتوت ديوار



[ صفحه 27]



و ديوار

در هراسي جانكاه

غرق سكوت و مرگ است

تا شايد زنده بماند

و كلاغي زغال زده بر بلندايش

پوزخند بزند

نبض حيات را

كه در دشتي از درختان سر بريده

آواره ي مرگ برگ هاي سبز است

و هوايي كه بوي دود مي دهد

و طعم تلخ نابودي

كه سر سفره ي رنگينشان

خدا بريان است

و تعفن مي بارد

از چشمان خاكستري شان

بر رخساره ي رنگ پريده ي خاكي كه

در تقلاي ماندن

بوته ي گندمي كارد

و بوي تند نابودي زمين

بر امتداد آوارهاي زشتي

سرود پاياني را مي خواند

كه سرانجام قرني پر از ننگ است

و ظهور يك فاجعه

در خون بست قرن



[ صفحه 28]



و فرياد يك بحران

در بن بست مرگ

مي خشكند

در ته چاه بي آبي

بي خدايي

بي نمازي

و مهتابي ترين شب من

كه فرو مي ريزد بر خواب آشفته ام

لانه ي تيغ چشمي ست

كه نظاره گر شيوع طاعون ويراني ست

و كلاغ

همچنان جاويد است

بر بلنداي ديوار مرگ

با تف خنده اي كه

بر منقار سياهش

جراحي شده است...

هاي هاي جغد،

بر بلنداي تلخ

معني مي كند سرود زرد را

و با چشماني كه در هراس خودباختگي

به تهوّع افتاده اند

تا از حدقه ي استخواني ديدن

همچون تيري زهرآگين بيرون مي زنند

و من به اميد پاييز زنده مانده ام



[ صفحه 29]



تا به همراه برگ هاي زرد بميرم

و شعور تلخ اسارت را با خود

به جهنمي از تاريكي كوچ دهم

من به اميد پاييز زنده ام

و بهار عشقي كه

از مناره ي بلند مسجد روحم

بر پيكر خاكي ام

نماز را به يگانگي خدا

گره مي زند

و سرماي نا انسانيِ من

تسليم گرماي انسان شود

در فروپاشي مهتابي ترين شب من

چشماني پر از سياهي گور

مي خندد مليحانه

به رخداد سرد آخرين روز قرن

و انسان

در ته چاه بي آبي

بي خدايي

بي نمازي

مي خشكد.



[ صفحه 30]




بازگشت