آبستنم به طغياني دگر


آبستنم به طغياني دگر

من گم شده ام در برهوت خويش

من براي با خود بودن

محتاج نگاه كنجي از دو ديوارم

كه سال هاست در التماس هم ترك مي خورند

روزي فرو خواهند ريخت

شايد مدفون بمانم در كنج تمنايشان

و بدون خود

به استقبال خورشيد بروم

من سوار بر موج عصيانم

در دريايي كه عشق مي زايد و ماهي بزرگ مي كند

كاش دريا آرام مي گرفت

و موج مرا با خود نمي برد

كاش آفتاب مرا مي پذيرفت

و يخ نمي زدم

من سردم است

از سرما خواهم مُرد اگر كوچ نكنم

كاش مي شد

اين تن منجمد را به خورشيد بسپارم



[ صفحه 24]



كاش ستايشم

تا عرض بهشت مي پريد

من آغشته ي آشفتگي ام

آلوده به آلودگي ام

كاش خورشيد مرا مي پذيرفت

و يخ نمي زدم

من سردم است

خيلي سردم است

كاش پنجره اي رو به خدا باز مي شد!



[ صفحه 25]




بازگشت