سال هاست


سال هاست

خون من مي چكد در مرداب اين جنگل زرد

سال هاست

من در جشن سرخ تولد پاييز

قرباني آوار برگ ها مي شوم

اينجا صداي خدا را كسي نمي شنود!

اي پاك ديروزي

اي زشت امروزي

بيوه ي خورشيد دررقص آسماني سياه

از لاغري مفرط مي ميرد

و من و تو

در ماتم جهنم خويش

خود را گرم خواهيم كرد

اين جا كسي صداي نماز را نمي شنود!

همه در خود گمند

و شعور گياه

بالاي خط قرمز مي خواند

نظاره كن غروب ابدي دنيا را

ديگر هيچ چشمي نخواهد ديد

و هيچ گوشي

نخواهد شنيد!



[ صفحه 11]




بازگشت