فصل (9)


در حدود دو سال از آن شب - آن شب تصميم كه جوان هميشه از آن به عنوان «شب نجات من»، ياد مي كرد، مي گذشت.

چند شيشه ي كوچك و بزرگ از عطر مورد علاقه ي شيخ را چون گوهري گرانبها در مشت مي فشرد و شادمانه در حالي كه رسوب تأثير هدايت شيخ، كاملاً در رفتارش مشهود بود به سوي مسجد مي رفت، ليكن اكنون گم كرده و مطلوبي او را بدان سو نمي كشيد، بلكه مي رفت تا آنچه را در سايه ي عبادت، در سايه ي عبوديتي كامل، يعني در سايه ي سلوك دستگيرش شده بود، با شيخ در ميان نهد.

بعد از دو سال دوري از آن شهر، چهره ي خيابان و محل در نظرش تفاوت بسيار كرده بود. از شكل خانه ها و دكانها تا بازي اطفال و قيل و قال فروشندگان دوره گرد، همه و همه در چشمش زيبا و دوست داشتني مي نمود. به نظر مي رسيد كه در وجودش كانوني ايجاد شده كه با نيروي آن قادر است عصاره ي تمام لذتهاي زندگي را بربايد. از اين رو به آرامي پيش مي رفت و سبك قدم برمي داشت. در حوالي مسجد همان گونه كه به اطراف مي نگريست، نگاهش به شيخ افتاد. قلبش به تندي لرزيد و احساس شوقي توأم با رضايت سراسر وجودش را گرم و چشمش را درخشان كرد.

شيفته وش بر سرعت قدمها افزود و در دل با لحني سرزنش آميز خود را



[ صفحه 76]



مخاطب ساخته، گفت:

«چطور من خطوط چهره اي را كه برخورد با آن براي من تماس با حقيقت بود، از ياد برده بودم.

همان چشمان صاف و سيماي تابناك، همان حركات ملايم و وقار دلپذير، همان رفتار پر هيبت و پيامبرانه. آه اي خداي من، براستي كه روح پاك اين مرد با چهره ي روشنش چه اتحاد و هماهنگي عجيبي دارد - شيخ واقعاً آيتي از نور و نوازش است.»

اين كلمات را بدون اختيار تكرار كرد و مشتاقانه به سوي شيخ دويد. تلاقي نگاهشان به يكديگر، لبخندي احساس انگيز و گذرا بر لبان شيخ نشاند و هر دو با شوق و شتاب وارد مسجد شدند. جز يكي دو حجره - چراغ بقيه ي حجره هاي دور تا دور مسجد روشن بود. چند طلبه با پيراهنهاي سفيد و بلند زير شير جلوي حوض ظرف مي شستند و مرد نابيناي ميانسالي عصاي خود را بر لبه ي حوض پر آب گذاشته، با وسواس وضو مي گرفت.

در مدخل شبستان كفشهاي بزرگ و كوچك بسياري كنار كفشكن بر روي هم ريخته بود. صحن بزرگ شبستان مملو از جمعيت بود و نمازگزاران در صفوف منظم نشسته، آماده ي به جا آوردن نماز جماعت مي شدند. تسبيح هاي رنگارنگي با دانه هاي ريز و درشت در دستها گردش مي كرد و صداي زمزمه ي ذكر از هر سو در فضاي شبستان پخش بود. با ورود شيخ مسجديان با احترام خاصي يك به يك از جاي برخاسته و در ميان صلواتهاي مكرر و هماهنگ، راه را براي عبور شيخ به طرف محراب باز كردند.

صداي كشدار و ضعيف كودك مكبر از پشت ميكرفن به گوش رسيد و همهمه ي



[ صفحه 77]



دسته جمعي بدل به سكوت شد. سكوتي حشمت آميز و گويا و پس از لحظه اي صداي «اللَّه اكبر» از لابلاي صفوف نمازگزاران از دهانهاي مختلف در زير سقف شبستان جاري شد.

اكنون نماز، اين ابر باران خيز كه نهال روح آدمي را آبياري و شكوفا مي كند پايان گرفته و شيخ باز بر طبق معمول با همان لحن صادق انس افزا در جملاتي نزديك به ذهن و قابل درك، از عبوديت و لقاي الهي مي گفت و در تشريح گفتارش به تناسب از مقام عقل و دل - و شريعت و طريقت سخن مي راند و موج رهايي بخش سخنش چنان چون هميشه قبل از رسيدن به گوش، به دل مي نشست. مي گفت كه:

«جهان را مي بينيم با تمام شگفتي ها و اسرارش.

در خويش مي نگريم، سراسر پيچيدگي و ظرافتيم.

نوك سوزني از ماده ي اين عالم تشكيل شده از ميليونها ذره كه آن ذرات نيز در دل خود ذراتي بسيار نهفته دارند.

عظمت و بزرگي كهكشانها خارج از حدّ توصيف و تصور واقعي است.

در پيرامونمان گلها، گياهان، بادها، درختها، پرندگان، فصلها، آبها، سنگها، ساحلها، ستارگان، كوهها، كويرها، جنگلها، آسمانها، سحر، سپيده، شفق، شب، روز، و هزاران هزار چشم انداز ديگر عقل را مبهوت و ديده را خيره مي كند تا جايي كه گاهي با اندك توجه در نظام اين پديده ها خويش را از ياد مي بريم و در درياي متلاطمي از پرسشها غرق مي شويم.

شگفتي و اعجابمان از اين نظام - به حدي است كه هرگز امكان انكار ناظم را به ما نمي دهد. آن گاه به فكر يافتن ناظم، سرسختانه در تلاش و جست و جو



[ صفحه 78]



مي آييم، چرا كه شريعت و عقل در كمال صراحت به ما اثبات مي كنند هر فعلي را فاعل و هر نظمي را ناظمي است. ليكن عقل و شريعت فقط مي گويند و از نمودن آن فاعل و ناظم عاجزند. آري حدود عقل و شريعت اين است. جهش و مرزش همين جاست. تا وادي دليل و برهان و شگفتي و حيرت، و حال آنكه تو مشتاق و محضوض ديدار آن فاعل و ناظمي! و تنها به دليل همين ديدار، تن به سير قهقرايي - از عالم اعلي به اين پستناي خاك - داده اي.

از اين رو در آرزوي اين ديدار، بادوار، به هر سو بال مي كشي. ساعتها در خود فرو مي روي، بغض مي كني، بي سبب انزوا مي گيري، سيل آسا اشك مي ريزي، خود را در دنيايي غريب ميان شك و يقين مي يابي و بهت زده، از هر كس خواستار ديدار «او» مي شوي.

در چنين حالي خويش را در بالاي دره اي مهيب و خوفناك احساس مي كني و همزمان با چنين احساسي نيرويي ديگر، نيرويي برتر، با آهنگي خاص و محصور كننده از اعماقت مي خروشد كه:

اكنون كه با قدرت عقل و شريعت «او» را شناخته اي، براي ديدارش بايد از اين دره، آري، از دره وهم انگيز «خودبيني» بگذري. بيا! بيا! خود را به من بسپار و تسليم من باش. اين آهنگ عاري از شبهه و مرموز، نداي قلب است. آري اين دل است كه با نداي بكر و بارزش طالب لقاي الهي را دعوت به سلوك و طريقت مي كند.»

به روي منبري تك پله، شيخ همچنان با سلاست و سادگي مي گفت و مسجديان در سكوتي احترام آميز و بهشتي كلامش را به جان مي سپردند.

«مگر نه آنكه از كوچكترين ذرات تا كاملترين موجودات فطرتاً تشنه ي كمال و



[ صفحه 79]



براي رسيدن به تكامل خويش در تكاپو و جنبش اند؟

مگر نه آنكه تحرك و تكاپو با نطفه و جوهر جهان هستي عجين و آميخته است؟

مگر نه آنكه جهان به سان موج، زنده به حركت است؟ با اين دليل چرا با ناديده گرفتن فرمان قلب و دل، ما حد كمال خود را كه ديدار و لقاي خداوند در اين جهان است از خود سلب كنيم؟ مگر ما انسان و اشرف مخلوقات نيستيم؟ در اين صورت چرا با قانون هستي هم عنان نشويم؟

چرا از آن قطره كه از خود دريا مي سازد و از آن دانه كه از خود جنگل بر پا مي كند كمتر باشيم؟

چرا از آن كرم كه اگر صد بار نيمش كني باز خود را كامل ساخته، از نقص مي رهاند. ضعيف تر باشيم؟

چرا با لجاجتي كودكانه و با سرپيچي از درس و دستور دل، در جاده هاي طريقت «خودي» را كه ناقص و ناكام در خويش زنداني كرده ايم، آزاد نسازيم؟ چر از «من» نرهيم و «او» نشويم؟»

شيخ اينچنين دريا وار و عميق از تكامل مي گفت و تنها علت آن، يعني طريقت، از سالك مي گفت و اينكه بايد خود را به خواست عشق به عبوديت كامل بسپارد، از فرجام عبوديت مي گفت كه فناي سالك و لقاي الهي در اين عالم است. مي گفت و قاطع و مهربان مي افزود:

«پس از تصديق عقل و شريعت به وجود خداوند، براي ديدار او كه حق و حد مسلم آدمي در اين دنياست، بايد به دستور و خواست قلب در طريقت كوشيد. بايد كار كرد. زحمت كشيد. بايد عبادت كرد. عبوديتي كه انگيزه اش



[ صفحه 80]



عشق به او و حاصلش حضور قلب و فناي آدمي باشد. بايد نماز گزارد. بايد نماز را شناخت. بايد شناخت كه هر نماز نمايشگر دنياي تازه اي است كه دريچه هاي آن همه به عرفان گشوده مي شود. بايد فهميد كه نماز پناهي است جانخواه به افق اشراقها و سرانجام كليد معتبري است براي گذشتن از مرزهاي اسرار الهي!»

جوان مفتون و محسور اين همه صداقت و سرشاري پس از دو سال دوري كلمات شيخ را قطره قطره مي نوشيد و با لذتي خاص از آنها كام مي گرفت. پس از ختم كلام شيخ، وقتي صحن شبستان رفته رفته از حلقه مستمعين خالي شد، جوان با احساسي گنگ كه آميخته اي از دوري و نزديكي نسبت به شيخ بود، دوباره چون نخستين شب، ليكن نه شتابزده و تند، بلكه آرام و متين به كنار محراب نزد آن مربي كامل نشست. از اينكه پس از مدتها خود را در آن ميعادگاه مقدس مي يافت، غرق در سعادت و سرور بود.

شيخ با حالت و سيمايي معصوم و پاك در ميان عبايي سياهرنگ و بسيار صاف سر به زير داشت و جوان با اشتياقي بي پايان وي را مي نگريست. برق اين اشتياق در چشمانش سوسو مي زد و در ميان چنان برقي گذشته در خاطرش زنده مي شد. آن شب را، آن شب كه شيخ معجزه آسا قرآن تلاوت مي كرد و آيات لقاء را يكي پس از ديگري دريا وار بر كوير جانش جاري مي ساخت، به ياد آورد. به خاطرآورد آن شبهاي سرد را كه با هيجان و ترديد از شيخ جدا مي شد، درست مانند آن بود كه چهره ي منور شيخ بازگو كننده ي گذشته و آينده باشد. جوان همه چيز را در آن آينه ي روشن ديد و نتوانست از ريزش قطره اشكي كه به تدريج در چشمش راه مي يافت، جلوگيري كند.



[ صفحه 81]



««او» را ديدي؟

منظورم آن گمگشته است.

همان گمگشته ي آشكار و عيان را.

خدا را...»

دريايي از حقيقت در لحن نوازشگر شيخ موج مي زد و رايحه ي سخنانش شبستان را به شكوفه زار مبدل مي ساخت.

پس از اداي اين كلمات، شيخ با تبسمي فهيمانه افزود:

«ديدي كه «خودبين» «خداي بين» نمي شود؟

ديدي چيزي جز خدا نيست و همه چيز از «اوست»؟

ديدي ما بيهوده به الفاظ دل خوش كرده ايم؟

ديدي از تابش زياد خورشيد است كه به چشم نمي آيد؟

ديدي دستهاي ما تهي است و اين خيال خام ماست كه ما را فريفته و مغرور كرده است تا ما «خود» را ناشناخته، اشياء را به خود نسبت دهيم و خود را صاحب و مالك قلمداد كنيم؟

ديدي ظلمت ضماير، ضماير من، تو، ما، چگونه كورمان كرده و از درك و ديد آن ضمير حقيقي يعني «او» مهجورمان ساخته؟

ديدي جز يك ضمير، راستين و قابل تكرار نيست و آن «اوست»؟

ديدي دارايي ناچيزما، فصلي و اعتباري است و الفاظ (دارم، داري، داريم) دروغهايي پليد است؟

ديدي كه تنها و تنها دارنده، «اوست». آنكه قادر به نگاهداري دارايي خود است؟



[ صفحه 82]



ديدي هستي از «اوست» و هستي نامحدود و بيكرانش جايي براي هستي غير نگذاشته؟

ديدي چقدر غيرتمند است؟

ديدي وجود «او» دليل بر موجوديت اشياء است، نه آنكه موجوديت اشياء دليل بر وجود او؟

ديدي كه فقط «اوست» كه دارد و تنها اوست كه هست؟

ديدي كه مرواريد حقيقت را بايد در كشتي شريعت و بر پهنه ي درياي طريقت جست؟

ديدي! ديدي بر قله هاي عبوديت و عرفان چطور بي پرده و حجاب، خدا بر سالك تجلي مي كند و چطور عيان و آشكار در برابر سالك قرار مي گيرد؟

ديدي چگونه لطيف و چقدر زيباست؟

جمالش را ديدي؟ كمالش را يافتي؟»

اشك با لرزشي خفيف از مژگان بر طول صورت جوان مي دويد و منقلبش مي ساخت. دستخوش انقلابي دروني شده بود كه هر چند لحظه يك بار به مانند جريان برقي شديد زير پوستش مي دويد و وجودش را مي لرزاند.

شنيدن نام «او» از زبان پاك و بي رياي شيخ، «او» را در چشم جوان نمايان ساخته بود. «او» را با تمام لطافت و نيكويي و با همه ي جمال و كمالش.

جوان از خويش و خود خالي، نزديك شيخ نشسته، به هر سو كه نظر مي انداخت براستي «او» را مي ديد. در گوشه ي محراب، به كنار خود، به زير پا، و در بالاي سر، همه جا خدا را جلوه گر مي ديد و نقطه اي را خالي از «او» نمي يافت و شرمنده از غفلت و نابينايي خود، در حالي كه اشك از چشمها پاك



[ صفحه 83]



مي كرد از خود مي پرسيد:

«چرا؟ چرا من هستي خالق را وقيحانه به مخلوق نسبت مي دادم؟ چرا هستي حق را خودسرانه به غير او مي بخشيدم؟»

صداي پرلطف و پدرانه ي شيخ در سكوت شبستان به گوش رسيد. با چشم و لبي خندان زمزمه كرد:

«پس «او» را يافتي!

خدا را و رمز اكسير آرامش و اطمينان را.»

جوان سربلند كرد و با چشماني اشك آلود نگاهي سرشار از رضايت و تحسين به شيخ افكند و باآهنگي لرزان گفت:

«بله، آن روي ناديدني و آن راز ناگشودني در عبوديت، در عبوديت كامل نهفته است.

او را بايد آنجا يافت.

آنجا كه از لوچ بيني ها و حجاب من و ما اثري نيست.

آنجا كه هر چه هست اوست و چيزي جز او نيست.

آنجا در عالم فنا... در وادي سلوك و عرفان!»

ساعتهاي ساعت در صحبت «او» بسرعت سپري مي شد و شب از نيمه مي گذشت. فضاي قدوسي شبستان از تكرار نام و حضور «او» عطرآگين شده، از همه سوي شبستان نام «او» بود كه به گوش مي رسيد.

فقط «او»

جوان شادمان و سبك بود و بر نوك انگشتان پا قرار نداشت. وجودش سرشار از انقلابي مينويي بود. احساس مي كرد اگر دستها را از هم بگشايد واقعاً



[ صفحه 84]



قادر به پرواز خواهد بود.

پرواز تا بي نهايت!

رفتارش به نحوي بود كه مي خواهد طبيعت را با تمام وجود در آغوش كشيده، همه ي هواي نمناك شبانه را در سينه بريزد.

وجودش آميخته اي از علم و اشتياق شده، سعادت را به معني واقعي و مطلق احساس مي كرد و چون كبوتري ضعيف در زير بار آن همه سعادت مي لرزيد.

همچنانكه جلو مسجد، در ميان پياده رو ايستاده بود، يك بار ديگر شيخ را كه از حاشيه خيابان به سوي منزل مي رفت عاشقانه نگريست، سپس برگشته، نگاهش را به آسمان خيال پرور و بي انتها انداخت. ابرهاي سپيد اينجا و آنجا با گل ميخ ستاره ها خيمه زده بودند...

شبي فرحناك بود. نسيمي ملايم مي وزيد. رشته پر خروش آب، خنياگر و خوش نغمه ي خود را در بستر گود جوي، به جلو مي كشيد. ماه در زمينه ي لاجوردي آسمان با درخششي بيش از حد، به زمين، ناز مي فروخت.

مانند آن بود كه اين آرامش از پيش پاي جوان تا دامنه ي افلاك كشيده، از آنجا تا بي نهايت ادامه مي يافت.

جهان چون تابلوئي از شهد و نيوشيني در برابر چشمان جوان نمودار شده، او قبل از ديدن نقش تابلو، نقاش را مي ديد و پيش از مشاهده ي موجود، وجود را تماشا مي كرد، و با چنان ديدي به هر چه مي نگريست، جز خدا نمي ديد.

خدا را مي ديد كه در همه چيز چهره كرده، به جوان رخ مي نمايد.

خود را با تمام هستي، از غبار زير پا گرفته تا دورترين ستاره ي بالاي سرش، يكي احساس مي كرد و مي ديد كه خدا يكي است. در اوج چنين بينايي و



[ صفحه 85]



بصيرت، همچنانكه به قرص كامل و رهسپار ماه مي نگريست، چهره ي شيخ در چشمش مجسم شد. جز برجستگي بيشتر پيشاني و انبوه ريشهاي خوش فرمي كه اينك كاملاً به سپيدي گراييده بود، تغيير تازه اي بعد از دو سال در چهره ي آن عارف كامل نديده بود. همان لبخند شيرين و صادق، همان چشمان صاف و گويا همان قلب منور وآگاه كه افق هاي گسترده اش مالامال از عشق و عرفان بود و سرانجام همان علو طبع و بلند نظري.

پس از تجسم چهره ي شيخ، جوان نگاهي نيز به ظاهر خود انداخت، هيچ يك از آثار گذشته را در خود نديد. موي سرش كوتاه و خشك بود و كراواتي بر گردن نداشت. پوششي از ريش كوتاه صورتش را اگرچه آراسته، اما مسن تر مي نمود. برخلاف لباس هاي شيك و گرانقيمت گذشته، لباسش معمولي و كم بها و عاري از هرگونه آلايش بود. زيرا اينك او آرامش يافته و اطمينان داشت كه حقيقت زندگي در تكامل آدمي، و تكامل آدمي جز در سايه ي بي رنگي و عبوديت ميسر نيست. اكنون بيش از همه وقت شعار هميشگي شيخ را درك مي كرد:

«زندگي يعني: دو رشته ي ازل و ابد را به هم پيوستن».

با روحي استوار و تني سرشار اززندگي، سبكبار قدم بر مي داشت و احساس مي كرد همچنانكه قدمهايش زمين را مي نوردند، روح و قلبش در عالمي ما فوق تصور و تصوير در اوج و طيرانند.

جوان بخوبي دريافته بود كه زندگي چند روزه ي اين دنيا اگر نه در راه جانبازي جانان و وصال حق صرف شود، فسوس و بازيچه اي بيش نيست و به حقيقت مي دانست كه اين دنيا پست ترين پله ي نردبان وجود و آدمي، خاص صعود و طي نمودن اين نردبان تا به اوج است تا به آنجا كه يكسره تشرف به شرف ملاقات الهي است.



[ صفحه 86]



از اين رو مي كوشيد كه در مقام تسليم و عبوديت، عبوديت كاملي آنچنان كه شيخ گفته بود، شايستگي صعود به پله هاي بالاتر را دارا شود.

در اينجا جوان همان گونه كه فكر مي كرد و پيش مي رفت در زير نور يكي از چراغهاي خيابان لحظه اي توقف نمود و با احتياط ورق كاغذ ساييده اي را كه چند تا داشت از جيب بغل و از كنار ديگر نامه ها و دستورهاي شيخ بيرون كشيد. آن ورق كاغذ مندرس - نسخه ي گرانبها و كم نظير طبيبي حاذق، و جملات آن، خطوط روشن و برجسته اي بود كه جوان با گذشتن از آنها به سرچشمه ي آرامش واطمينان رسيده و كليد گنج سعادت ابدي را يافته بود.

دستخط شيخ كه چون روح و لبخندش زيبا و بي نظير بود براثر گذشت زمان كم رنگ مي نمود. ليكن جوان نيازي به دقت در آن نداشت، زيرا آن جملات و دستورالعملها را كلمه به كلمه از دير زمان، از همان دوسال قبل كه آن مربي روشن ضمير برايش نوشته بود، به خاطر داشت و بخوبي در حافظه اش حك شده بود:

«براي رسيدن به حقيقت لقاي پروردگار، جز عبوديت كامل يعني پيوند شريعت و طريقت هرگز راهي نخواهد بود».

به زير اين جمله در آن ورق كاغذ، بعد از چند دستور كلي راجع به پرهيز از انواعي غذا و اجتناب از صرف خوراك در اماكن عمومي و تعيين اوقاتي براي دوري از خواب، به ويژه در بين الطلوعين، با خطي خوانا نوع عبادات، نوشته و به دو دسته تقسيم شده بود. در دسته ي نخست عبادتي مذكور بود كه به دستور شريعت هر بنده اي، در هر حال و مقام موظف به انجام آن، به سود ديگر مخلوقات است.

عباداتي چون كار و كوشش، گذشت و احسان، نظم و راستگويي و تبليغ و



[ صفحه 87]



مبارزه با دشمنان اسلام را شيخ در اين دسته از عبادات با خطي درشت و مشخص نوشته بود.

در دسته ي دوم از عبادات كه سالك بايد به فرمان طريقت و به منظور فاني و جدا شدن از خويش و باقي و متصل بودن به خدا انجام دهد، شيخ، بر توكل، شب خيزي، خلوت با همطريق، استقامت، وضو و طهارت دائم، همت وهوشياري، مطالعه و كندوكاو در زندگي صحابه ي خاص پيامبر و ائمه ي معصومين، كم حرفي و لازم گويي، به جا آوردن به موقع فريضه ي نماز، تلاوت بسيار قرآن و حضور در مجالس ذكر مصيبت تكيه بسيار كرده بود.

جوان پس از آنكه كاغذ را با احترام همچون آياتي نازله تا كرده، در جيب نهاد، بار ديگر لبخند راستين و توان بخش شيخ را با آن قامت مردانه و موزون به ياد آورد و گذشته ي تلخ وپر رنج خويش را در نظر مجسم ساخت. مجسم ساخت كه چطور از دام آن شرك وحشي و به تدريج از بند شركهاي ظريف و ظريف تر آزاد و رها شد.

مجسم ساخت كه چگونه با كمك آن روحاني واقعي از دوزخ سرگشتگي و نابينايي ها به بهشت ديدارها و آرامشها انتقال يافت و جاودانه سعادتمندشد.

آن گاه در حالي كه پياده رو را با قدمهايي شمرده و كوتاه در سكوت و صفاي شب به سوي منزل مي پيمود، دستها را از آرنج خم نمود و انگشتانش را مقابل صورت از هم گشود وپس از لحظه اي كه خيره به آنها نگريست، با آهنگي ملالت بار گفت:

«افسوس كه تعدادشان از انگشتان دست متجاوز نيست.»


بازگشت