فصل (8)


رديف دكانها در دو طرف خيابان بسته و سكوت در پشت درهاشان كمين كرده بود.

سوز خشك شبانه به سردي هوا مي افزود و از ازدياد آمد و رفت عابرين مي كاست. شعله هاي نوك تيز آتشي كه چند طفل پاره پوش با برگهاي خشك و تكه هاي چوب و كاغذ در كمركش خيابان براي گرم كردن خود افروخته بودند در تاريكي پياده رو زبانه مي كشيد و با شراره هاي سرخرنگ به سياهي شب رنگ مي زد. پيرزن ارمني و فقيري كه هميشه در بين راه مسجد، شيخ با گشاده رويي از او دستگيري مي كرد، در كنار بچه ها با موهاي خاكستري و پريشان به آتش چسبيده بود.

دو سگ پير و لاغر ميان تلّ زباله هاي كنار آتش، پوزه مي كشيدند. سايه ي دست بچه ها، شعله ها و سگها به طرز عجيبي مخلوط با هم روي ديوار مقابل مي جنبيد.

جوان انديشه كنان و سر به زير پياده رو را با قدمهاي كوتاهي مي پيمود و مي كوشيد آنچه را كه ساعتها پيش از شيخ شنيده بود به خاطر آورده بر دفترچه ي كوچكي كه در دست داشت يادداشت كند.

گاهي با يادآوري مطلبي، در كنار پياده رو و يا لبه ي جوي مي نشست و به روي



[ صفحه 71]



زانو شروع به نوشتن مي كرد. هر چند لحظه يك بار انگشتان سرد و بي حس خود را كه مداد ميان آن بود به دهان نزديك كرده، در آن مي دميد.

آرامشي ناشي از تفكر و ژرف شكافي در وجودش لانه مي گرفت. حس مي كرد به تنهايي بيشتري نيازمند است.

نياز به تنهايي او را به ميان آن اتاق دنج و دور افتاده از اتاقهاي ديگر عمارت خانه مي كشيد.

تصميم داشت در تنهايي بينديشد، بينديشد به آنچه تا كنون ميان او و شيخ گذشته.

مي خواست حاصل گفت و گوهايي را كه با آن عارف موحّد نموده و در حافظه اش ضبط كرده بود، در تنهايي و خلوت بررسي و نتيجه گيري كند. با خود مي گفت:

«از كجا كه شيخ در اشتباه نيست و آن افكار و عقايد وي را نفريفته اند؟» ليكن بلافاصله چهره ي عارفانه ي شيخ را با آن لبخند راستين و روشنگر در برابر خود مي ديد و با اعتمادي راسخ اضافه مي كرد:

«نه! هرگز - هرگز ممكن نيست بر لبهايي كه آن لبخندها شكوفا مي شود دروغ بنشيند - بي گمان آنجا جايگاه دروغ نيست، چرا كه خورشيد هيچ گاه جايگاه ظلمت نبوده.»

در محاصره ي اين انديشه ها به زير آسماني پوشيده از ابر به منزل رسيد. قلبش به تندي مي تپيد و انگشتانش به نحوي محسوس مي لرزيد. به روي برگهاي خشك كه سراسر صحن وسيع حياط را پوشانده بود، به اتاقي كه آنجا نيز چون افكارش در هم و ژوليده بود وارد شد و در را بست.



[ صفحه 72]



شب، اتاق را در تاريكي و سكوت فرو برده بود.

صدايي كه از ساييدگي برگهاي خشك توسط باد بر سطح حياط پديد مي آمد به راز شب و تنهايي وي مي افزود.

براي شنيدن زمزمه ي برگ و باد - در را كمي گشود و با دقت در درگاهي اتاق به گوش نشست.

فكر كرد شايد صدايي كه از در هم آميختگي باد و برگ به گوشش مي رسد براي او پيامي همراه داشته باشد. پيامي از جانب «او» در تيرگي شب.

شايد رمز لقاء و ديدارش را، «او» در زمزمه ي اين باد و برگ نهاده! خوب گوش فرا داد، خوبتر، اما تنها پيامي كه از زمزمه شان به گوش مي نشست اين بود:

«ما اين گونه بي جان و زرد و آواره نبوده ايم و به خود باز جاندار و سر سبز و ساكن نخواهيم شد. ديدار «اوست» كه سبز و زرد و زنده و بي جانمان مي كند.»

جوان با نيرو و عزمي فوق العاده كه يكباره از گرمي اين الهام و پيام در وجودش ايجاد شده بود با شتاب از جاي برخاسته، در اتاق را گشود و در تيرگي متراكم حياط فرياد كرد:

«آه، آه، اي خدا، همه چيز - همه چيز جز من تو را مي بيند، حتي برگ و باد.»

فرياد دردبارش فضاي سنگين حياط را شكافت و در لابلاي كاج هاي سر به آسمان كشيده ي دور عمارت خانه محو گرديد.

براي لحظه اي يكي دو پنجره از پنجره هاي متعدد عمارت در تاريكي هوا روشن شد و بعد دوباره عمارت در تاريكي فرو رفت. مستأجرين جوان با اين فريادهاي شبانه سالهاست كه آشنا هستند. براي آنها حتي كركننده تر از اين نعره ها نيز تازگي ندارد.



[ صفحه 73]



باد همچنان پرده بلندي را كه مقابل در بزرگ حياط آويخته بود، شلاق پيچ كرده، سايه ي ساقه هاي برهنه ي درختان را به طرز اسرارآميزي بر ديوارهاي بلند و طولاني، در هم و جابجا مي كرد، و با نفس سردش بر سطح گسترده و لبريز حوض، امواج ظريف و زيبايي كشيده، به هم مي زد.

جوان آنچنان كه گويي در فكر حل معمايي است، با لبهايي به هم فشرده و چشماني تنگ، بر سنگفرش هاي سرد و سياه لبه ي حوض نشست و به آن امواج كه در جدال و كشمكش بودند چشم دوخت. نگاهش چنان ثابت بود كه انگار مي خواهد در باريكي آن خطوط لرزان و پيچاپيچ راه خويش را بيابد. راهي كه به ديدار و لقاي الهي منتهي مي شد. با وجود سردي هوا از كثرت تفكر، احساس گرمي مي كرد و از روي ميل و رغبت به افكار خود ميدان مي داد. نفسش به شماره افتاده بود. حس مي كرد كه هر چه بيشتر فكر مي كند قوايش بيشتر تحليل مي رود. گرفتار تب و ضعف عجيبي شده بود كه هر لحظه درمانده ترش مي كرد. بر حال خود هيچ تسلط نداشت. صورتش را با دستها پنهان كرده، سرش به سنگيني گويي سربي مي نمود. عشق به پروردگار و اينكه مي توان به سعادت ديدارش رسيد چون پتكي پي در پي بر فرقش صدا مي كرد: «مي توان! مي توان! مي توان!»

در چنان حالي اشك اندك اندك از شكاف انگشتانش سرباز كرد و صداي گريه اش به گوش سپيده كه اينك در راه بود، رسيد. براي لحظه اي كوتاه نيرويي تكان دهنده و نامرئي فضاي سينه اش را در نورديد و وجودش را سراسر لرزاند.

ناگاه آرنج از زانو گرفته، از لبه ي حوض جدا شد و شتابان به طرف اتاق دويد. اينك او تصميم قطعي خود را گرفته و مصمم شده بود كه با توسّل به عبوديت و



[ صفحه 74]



عرفان، عبوديتي كامل، كامل آنچنانكه شيخ گفته بود، مطلوب و گمگشته ي خويش را يافته، از سرشكستگي و ناآرامي نجات يابد.

در آن حال و موقعيت همه چيز جز كلام آن مصاحب عارف، در عمق پندار و افكارش ناپديد شده، با اراده اي محكم و خالي از خلل مي رفت تا با اتكاء به عبوديتي كامل، يعني با پيوند «شريعت» و «طريقت» به «حقيقت» لقاي الهي نائل شود و چون شيخ در دايره اي بالاتر از آنچه ديگران زندگي مي كنند، بگذراند.



[ صفحه 75]




بازگشت