فصل (7)


پسر بچه اي كه در زير كرسي خوابيده و مشغول نوشتن مشق بود كلمات را با صداي بلند و يكنواختي به هنگام تحرير تكرار مي كرد، برگهاي سبز گلدان شمعداني كه درون بشقابي سفالي ميان پنجره قرار داشت در زير نور آفتاب عصر، طلايي مي نمود.

از لابلاي شاخه هاي خرمالوي پير وسط حياط، شلوغكاري و قشقرق گنجشكها اتاق را پر كرده بود.

در دورديد جوان، پيرزني كوتاه قامت و چارقد به سر در بالكن مشرف به كوچه ي يكي از ساختمانها كه از پنجره ي اتاق نمودار بود ظاهر شد و پس از نظري تند به چپ و راست سطل آب كثيفي را به زحمت سرازير كرده، در كمتر از لحظه اي پشت بالكن ناپديد شد. بر بام بلند همان ساختمان زن و مرد جواني آنتن تلويزيونشان را كه شايد باد انداخته بود با كمك يكديگر به جاي خود، كار مي گذاشتند.

جوان نگاهش را از آن صحنه گرفت و در اتاق گردش داد. در مقابل او كلمه «الله» با خط درشت و بسيار زيبايي در داخل قابي مستطيل شكل بالاتر از حدّ معمول به ديوار نصب شده بود.

ديوارهاي اتاق عاري از هر گونه رنگ آميزي و تزيين بود و بر سر تاقچه در



[ صفحه 63]



كنار آينه اي شفاف و كوچك جز ساعتي محبوس در قاب چوبي و چند جلد كتاب قديمي، چيزي به چشم نمي آمد.

ورق كاغذ خط كشي شده اي با چهار ميخ ريز و سياه به سينه ي ديوار مجاور پنجره چسبيده بود. جوان سر جلو آورد و كمي دقت كرد، برنامه ي هفتگي مدرسه بود.

در مقابل دو زنگ اول و دوم برنامه ي روز شنبه، كلمه ي حساب - حساب ديده مي شد و لغت انضباط با خط قرمز و مشخصي در زنگ سوم برنامه ي روز پنجشنبه جلب نظر مي كرد.

جوان خيره به كلمه ي انضباط در فكر فرو رفت تا جايي كه ورود شيخ را به داخل اتاق متوجه نشد.

فكري كه يكباره چون آهنربايي وي را مجذوب ساخته بود، رهايش نمي كرد. برنامه را با چشم مي بلعيد و با خود مي گفت:

«مسلّم است كه مدير، ناظم، و تمام آموزگاران دبستان براي طرح و تنظيم اين برنامه افكار خويش را گرد هم آورده و با دقت محاسبه كرده اند. اوقات خويش و بچه ها را سنجيده و ساعات را در نظر گرفته اند. يقيناً در قرار دادن دروس مختلف، پيشرفت همگي دانش آموزان در نظر بوده است و طبعاً برنامه طوري ريخته شده كه انجام آن براي هر شاگردي ميسر باشد.

بديهي است كه چگونگي استعداد تمامي دانش آموزان از نظر دور نبوده و اين برنامه تنها به يك منظور طرح و تنظيم شده و آن جز تكامل و تعالي دانش آموزان نيست.»

نگاه جوان ثابت و بي حركت بود. در سينه ي ديوار به برنامه مي نگريست و با



[ صفحه 64]



خود مي انديشيد:

«با اين ترتيب چگونه ممكن است برنامه ي اين جهان با تمام «انضباطش» بي «حساب» و بدون صانع ايجاد شده باشد. نه! به هيچ وجه، به هيچ وجه ممكن نيست. انتظام عظيم اين جهان چنانچه از عهده ي ماده يا تصادف ساخته بود پس چرا ما آدمها كه مجموعه ي كامل ترين ماده ها هستيم در ايجاد و ادامه ي اين انتظام واقعاً عهده دار هيچ نقشي نيستيم و كوچكترين كاري از دستمان ساخته نيست؟

براستي طراح و نظام بخش اين برنامه ي كامل و شگفت آور عالم هستي در كجاست؟

كجا مي توان او را يافت؟

چگونه مي بايد از نزديك او را ديد و آرامش گرفت؟

چطور مي توان لمسش كرد؟

كجا مي شود احساسش نمود؟»

گسسته از هر فكر ديگر، جوان اين جملات را با لحني تضرع آميز تكرار كرده، به دنبال آن از درماندگي چند بار بر ميز تحرير كوتاهي كه كنار دستش قرار داشت كوبيد و با هر كوبش گفت:

«كجا؟ كجا؟ چطور؟ چطور؟»

ضربه ها چون مشتي كه بر طبل كوبند، در سكوت اتاق منعكس شد.

شيخ همچنانكه با وقاري خاص، به سوي پنجره مي رفت تا در برابر آفتاب بايستد، با نواختي محكم و انديشمندانه گفت:

«در عبوديت، در عرفان.»

جوان بلافاصله سر بلند كرد و سراسيمه پرسيد:



[ صفحه 65]



«در عبوديت؟ در... عرفان؟»

و شيخ بدون آنكه برگردد و يا چشم از آفتاب بگيرد، تكرار كرد:

«بله! بله! در عبوديت، در عرفان.» عبادتي كه انگيزه اش عشق به «او»، و حاصل آن حضور قلب باشد.» سالها بود كه جوان با كلمه ي عبادت آشنايي داشت، اما از حضور قلب حرفي به گوشش نرسيده بود. براي ديدن شيخ نگاهش برق آسا از برابر قاب مستطيل شكل «الله» گذشت، به نظرش آمد كه اجزاي آن كلمه يك به يك گفته ي شيخ را تأييد مي كنند. پنداشتي امواجي گوشنواز از اوج عرش، كلمه ي عبوديت و عرفان را همراه آورده، در فضاي محدود اتاق پخش و در هم مي كردند. از چهار ضلع اتاق كلمه ي عبوديت و عرفان با آوايي قدوسي و پر شكوه به گوش مي رسيد.

جوان با چشماني گشوده از تحيّر، به زواياي اتاق مي نگريست و شيخ همچنان ايستاده، نگاه ثابتش چون آفتاب پرستي از پشت دريچه هاي پنجره به آفتاب بود.

ديگر سكوت جايز نبود، اما قبل از آنكه جوان بتواند سخني بگويد، آن عارف صاحبدل، با صدايي عميق و عاري از شبهه تكرار كرد:

«بله در عبادت، عبادتي كه انگيزه اش عشق به «او»، و حاصل آن، حضور قلب باشد.

آنچنان عبادتي رمز اكسير آرامش و كليد گنج اطمينان است...

شفابخش ترين مرهم و شعله ورترين مشعلها براي گذشتن از تاريكيهاست. تنها وسيله ي واقعي درك ذرات هستي و سرانجام يگانه علت ديدار و لقاي «او»ست».



[ صفحه 66]



شيخ با اداي اين كلمات چشم از آفتاب گرفت و سر را به آرامي به سوي جوان گرداند، جوان كمي رنگ پريده و آشفته به نظر مي آمد. پيدا بود سؤالي كه مايل به طرح آن نيست لبهاي خشكش را از هم گشوده.

لبخند شكوهمند و توان زاي شيخ، اين قدرت را بدو بخشيد كه لب باز كرده، با ترديد بپرسد:

«در اين صورت به چه علت اكثر آنان كه عمري است بي وقفه و ماشين وار خداوند را عبادت مي كنند از ديدن و نمودن آن وجود گرامي عاجزند؟»

شيخ كه با متانتي دلپذير در برابر ميهمان نكته سنج به زمين مي نشست، نگاهي كه نگاه قرنها علم و عرفان بود به جوان افكند و گفت:

«هر يك از عبادات داراي سِرّ و جاني است كه انجام آن عبادت و دستيابي به حقيقتش غذاي قلب آدمي را تشكيل مي دهد.

تقويتي كه سرّ و جان عبادات نصيب قلب آدمي مي كند موجب ايمان بيشتر، و ايمان بيشتر نتيجه اش فناي عابد و رسيدن به لقاي معبود خواهد بود.

لقاي «او»، و آرامش قلب و دل، ميوه ي درخت پر ثمر ايمان است. ايمان در پرتو عبوديت.

آري در قلب و دلي كه بي ايماني حكومت مي كند، از بصيرت و بينايي و آرامش و سكون اثري نخواهد بود، و همچنين است در اجتماع بي ايمان. مسلّم است كه قلب شخص بي ايمان كور است و جامعه ي دور از توحيد نابيناست».

شيخ اين جملات را با آهنگي اسف آميز مي گفت و صداي غمبارش كه از قلبي آگاه و روشن برمي خاست، در فضاي محدود اتاق مي پيچيد.

تأثر قلبي شديدي خطوط مهربان و منور چهره اش را در هم برده، سوگمندانه



[ صفحه 67]



مي افزود:

«بديهي است كه وقتي كسي بر حسب عادت و كوركورانه عبادت را تنها بدان جهت كه از جانب خداوند تكليف شده و نتيجه اش ثواب خواهد بود، انجام داد حظّ و بهره اي از انجام آن عبادت به قلبش نرسيده، راه به جايي نخواهد برد. در انجام عبادت به سرّ و جان آن - كه تكامل و تهذيب و در نتيجه نيستي و فناي آدمي است، بايد توجه داشت و اين مهم، تنها نكته اي است كه آن دسته از عبادت كنندگان، يعني آنان كه به ظاهر و جسم عبادات پاي بندند، بدان توجهي ندارند.

اي كاش ايشان مي دانستند كه خلاّق خبير عالم ذره اي نياز به عبادت بندگان خويش ندارد و به همين دليل هدف از عبادت خويش را عالي تر و برتر از ثواب و تكليف قرار مي دادند.

اي كاش ميتوانستند در سايه ي چنان عبوديتي ابرهاي تيره ي خودبيني و خودپرستي را از مقابل خورشيد دل به دور كرده، آن گاه به ديدار و لقاي الهي مفتخر شوند.»

جوان كه مي كوشيد در مغز پرخروشش جايي براي سخنان بعدي شيخ باز كند، متفكرانه و مردد پرسيد:

«پس آن گروه ديگر از جويندگان كه به دنبال سرّ و جان عبادات رفته، ظواهر را پاي بند نيستند، چرا و به چه علت بينا نشده و آرامش و اطمينان نيافته اند؟»

شيخ كه گويي منتظر چنين پرسشي بود، بدون كوچكترين حركت يا تفكر با همان لحن ملايم و مغموم و چهره اي كه چين از آن دور نمي شد، اضافه كرد:

«مگر بدون داشتن زبان كه آلتي از جسم ما براي بازگو كردن مقاصد قلب و



[ صفحه 68]



روح ماست، هيچ روحي را ياراي گفت و گو هست و يا بدون برخورداري از نيروي روح، زباني قادر به تكلم مي باشد؟ جسم و روح در هر وجودي لازم و ملزوم يكديگرند و بدون وجود هر يك ديگري نيز عضوي ناقص و نارساست.»

سايه ي اندوهي ديرين چهره ي شيخ را پوشانده بود و براي نخستين بار جوان مي ديد كه وي براي اداي مقصود خويش دستها را نيز به كمك گرفته، همراه با كلمات آنها را با طرز خاصي اين سو و آن سو حركت مي داد و مي گفت:

«عبادات همان گونه كه ظاهر و جسمي دارند از باطن و روحي نيز برخوردارند. عدم توجه به هر يك از اين دو عنصر در عبوديت، موجب انحرافات و مخاطراتي فردي و اجتماعي است و به همين علت است كه اين دسته از عبادت كنندگان نيز با وجود زحمات و مشقات بسياري كه در راه بيداري باطن و روشنايي قلب خويش متحمل مي شوند، به مانند دسته ي اول هيچ گونه پيشرفت واقعي نكرده، سرانجام به مقصد نرسيده، خسته و درمانده متوقف مي شوند.

آري «شريعت» بدون «طريقت» و «طريقت» جدا از «شريعت» هرگز رهروي را رهنمون به «حقيقت» نمي شود.»

صداي افسرده ي شيخ لحظه به لحظه محزونتر مي شد و با لرزشي واضح در داخل اتاق به گوش مي رسيد:

«غفلت از اهميت سرّ و جان عبادات حاصلي جز بُعد و بي خبري، و ناچيز شمردن جسم و ظاهر عبادات نتيجه اي غير از دوري و درماندگي در بر نخواهد داشت. مسلّم است كه در انجام عبادات به جسم و جان آن، به هر دو مي بايد عميقاً توجه داشت، زيرا تنها در سايه ي چنان عبادتي است كه وجود طالب از



[ صفحه 69]



خويش فاني شده، ديگر جز مطلوب نخواهد ديد.

آري بر اثر چنان عبوديت، قطره ي وجود آدمي، به درياي بيكران ذات احديت رسيده، در آنجا حل خواهد شد.

و آن گاه - ديگر جز دريا -

هيچ - هيچ چيز ديگر وجود نخواهد داشت تا كسي بيننده ي غير دريا باشد، و اين است عرفان:

«قطره وار رفتن، به دريا رسيدن، حل گشتن... و يكي شدن.»



[ صفحه 70]




بازگشت