فصل (5)


آن شب جوان، دلگرم و سبك، به سبكي يك رؤيا به خواب رفت، به خوابي نوشين و نيروبخش، به خوابي كه در مدت جست وجوي پيگير پنج ساله اش هرگز طعم آن را نچشيده بود. هنگامي كه سحر با صداي موج دار اذان كه از فاصله اي نزديك در وسعت حياط مي ريخت از خواب برخاست، بر سر تاقچه، لاله ها را همچنان شعله ور ديد. انديشه كنان از خود پرسيد: كي و چطور به خواب رفته ام؟ چرا لاله ها را خاموش نكرده ام؟

اما بزودي رشته هاي چشم نواز مهتاب كه از خلال شيشه هاي پنج دري به درون اتاق مي تابيد نظرش را جلب نمود. براي رؤيت ماه در اتاق را گشود و در سرماي مطلوب سحري در آستانه ي در ايستاد و از همان جا به آسمان نگريست.

جلوه ي طلايي ستارگان و پرتو فوق العاده درخشان ماه در آسمان بيكران و فيروزه اي رنگ بي تاب كننده بود.

ماه با سيمايي پرفروغ - خود را در پهنه ي آسمان افكنده، بي دريغ نورافشاني مي كرد. به نظر مي رسيد كه ستارگان پس از شبهاي دراز - از همه سوي آسمان براي ملاقات ماه گرد او اجتماع كرده و با لبهايي زراندود به گفت و گو نشسته اند. گه گاه اشاره كنان به هم نزديكتر شده، با لطفي خاص از هم دور مي شدند.

باران ديشب بوته هاي كيپ و پرشاخ و برگ شمشادهاي اطراف باغچه را



[ صفحه 46]



شسته، آنچنان مي نمود كه از برگهاي سبز و درهمشان نور مي تراود.

هوا آن گونه تازه بود كه با آرامترين تنفس، مشام از عطر و بوي مست كننده ي باغچه هاي مشجر پر مي شد.

صداي دو خروس كه در جواب يكديگر مي خواندند از فاصله اي دور - در فضاي ساكت و نمناك حياط به گوش مي رسيد.

جوان خيره در درخشندگي شمشادها كه توري از مهتاب به سر داشتند با حيرت از خود پرسيد:

«راستي مگر زمين خاكي ما را براي ادامه ي حيات همان ماه و خورشيد كافي نيست؟ پس پراكندگي اين بي شمار اختران الماسگون و فروزنده در اطراف زمين براي چيست؟»

نسيمي زودگذر رو آرام از لابلاي بوته ي شمشادها گذشت و برگها سر درگوش هم آورده، به نجوا گفتند:

«جز لطف پراكنده و بي پايان و جز رحمت واسع و بي نهايت آن صانع كريم چه علتي بر بي شماري مظاهرش مي توان شمرد.»

جوان، متحير و خاموش، هنوز در مستي اين پاسخ بود كه لشكر افكار هميشگي چون سيلابي بر او خروشيده، احاطه اش كردند.

«خدايا كيستي؟ در كجا تو را بايد يافت، ديدار و لقاي تو چگونه ميسر است؟

آيا در شكاف آن ابرهاي مرواريد رنگ و گذران يا در وراي آن ستاره تنها و دور مسكن گزيده اي؟

به زير زمين، يا در اعماق اقيانوسهاي ژرف خانه گرفته اي؟

راستي چون عطر و بوي گل در گلبرگها پنهان نيستي؟ آيا بر قله هاي عظيم و



[ صفحه 47]



برفپوش و يا بر پروبال ظريف پرندگان جاي داري؟

در خروش رودخانه ها پنهاني و يا در خلوت دره هاي مخملين و سرسبز؟

منزلگهت آيا در سينه ي سوزان و تفتيده ي كوير و يا در قطره هاي بلورباران نيست؟

آيا در حجم سبز جنگل خانه نكرده اي؟

در كجايي، كجايي اي خدا؟

من تو را - فقط تو را مي خواهم - تو را عريان - عريان از هر چيز جز تو - عريان از مظاهر بسيار و پديده هاي بي پايانت.

نسيم نوازشگر سحري به گونه اش مي ساييد و به افكارش ميدان مي داد.

يادآوري نويد شيخ اين بار خيلي زود مغز و قلب تشنه و درمانده اش را از چنگ زجر آلود و شكنجه گر چنان افكاري رهايي بخشيد.

آرام و انديشناك از درگاهي اتاق به حياط قدم گذاشت و بر آجر فرش نمور سطح حياط به زانو نشست و با سيمايي اميدوار دوباره به آسمان نگريست.

جوان هميشه از ديدن ماه در آسمان سحر قلبش مي لرزيد و او اين لرزش مرموز را با تمام وجود دوست مي داشت، ليكن اكنون احساس ديگري قلبش را مي فشرد، احساسي كه توأم با حالتي ناشي از قدرشناسي بود.

اما اين قدرشناسي نسبت به كه بود؟

آيا پروردگار توانا كه ماه و ستارگان اينچنين درخشان و آسمان نيلوفرانه را آفريده، سبب ايجاد اين احساس در او شده بود؟

يا نور نويدي كه آن عارف كامل الايمان در شب قبل به قلب و دلش افكنده بود اين احساس - احساس قدرشناسي را در او زنده مي كرد؟

جوان در زير ريشه هاي نقره اي مهتاب شگفت زده مي انديشيد و مضطرب و خاضع به هر سو مي نگريست.

در گوشه ي حياط آن درخت برهنه ي مو، با ساقه هاي گسترده و درهم پيچيده، طلاي ناب برگهاي ريخته در باغچه ها، شرم دلپسند پاييز با آن چهره ي كبود و داغديده، سكه هاي باران ديشب، آن نسيم ملايم و گذران.

تاج مهتاب بر سركاج هاي فواره مانند، حلقه ي بي برگ و كز كرده بوته هاي گل سرخ به دور حوض بزرگ و سنگي، سايه ي لغزنده و مرموز درختهاي سالدار بروي ديوار.

سروصداي كركننده ي سارها و زمزمه ي روحاني شمشادها در سايه روشن فضاي خانه.

آن ستاره، همان كه سوسو زنان از كنار آسمان مي گذشت.

اينها و دهها آهنگ و تصوير دور و نزديك همگي چشم اندازي بودند كه جوان را افسون و خيره ساخته، با بياني ساده از وجود خالقي خبير و دادگستر با او سخن مي گفتند و او در اين ميان آشفته و سرگردان به جست وجوي يك چيز بود، فقط آرامش.

آرامش در سايه ي يافتن و لقاي پروردگار.

با دگرگوني و تأثيري كه از سخاوت سحر نصيبش شده بود از زمين برخاست و با قدمهايي سبك به طرف اتاق برگشت. هواي سحري به طرز دلپذيري پوست بدنش را منقبض كرده بود، ليكن او بخوبي مي دانست كه در زير اين پوست سرد قلبي گرم و آتشين مي تپد. گرم از اميد و آتشين از عشق ديدار خداوند.

در اتاق با برداشتن يكي از لاله هاي شعله ور بالاي تاقچه برگلبوته هاي نرم



[ صفحه 49]



و افشان ميان قالي نشست و با نگاهي ثابت به شعله ي زعفراني و لرزان چراغ خيره شد، آنقدر خيره كه گويي مي خواهد در ميان پاكيهاي آتش «او» را بيابد.

آنجا كه از آلودگيها اثري نيست. آنجا كه همه سوختن است و سوختن!

همچنانكه به شعله ي چراغ چشم دوخته بود در ميان سرخي مدور آن، اتاق شيخ در نزدش مجسم شد. آن پير صاحبدل را ديد كه در گوشه ي دنج و بي آلايش اتاق، رحل و قرآن در مقابل گشوده و در سكوتي قدوسي مشغول عشق و عبادت است.

قبايش همرنگ برف و چشمان هوشيارش به روشني آفتاب بود.

از عود سوز سفاليني كه بر سر تاقچه در بالا سرش قرار داشت امواج باريك و درهمي متصاعد مي شد و عطر عود فضاي اتاق را اشغال كرده بود.

به نظرش آمد كه شيخ براي لحظه اي چشمها را بر هم نهاده، به آرامي سرش را به ديوار تكيه داد، هاله اي روحاني سر و صورت آن روشن روان را غرق در نور كرده بود. جوان همچنان، فرشتگاني را مي ديد كه با سبكبالي گرداگرد وجود شيخ در نجوا و پروازند و هر يك مسرورانه با انگشتهاي ظريف و بلورين لبخندي بر لبهاي او ترسيم كرده، بي صدا بال مي كشند.

سايه ي بال فرشتگان، با نور مهتاب مخلوط مي شد و اشكال لغزان و زيبايي بر ديوار اتاق مي ساخت.

جوان خيره در شعله ي لرزان و مدور چراغ، اين صحنه را، ناظر و خويش را از ياد برده بود.

تند بادي در اتاق را از هم گشود و به درون راه جسته، به آساني شعله ي چراغ را ربود.



[ صفحه 50]



جوان به قصد بستن در، از كنارچراغ برخاست و به سوي در رفت.

بر سطح وسيع حياط برگهاي زرد و ريخته، موج وار به دست باد در هم و آشفته مي شد.

در را بست و در خلوت اتاق زمزمه كرد.

«درست قلب مرا مي مانند، بي سامان و شوريده، ناآرام و مغشوش.»



[ صفحه 51]




بازگشت