فصل (2)


جوان سراسر روز - شيخ را با همان لبخند ملكوتي و اطمينان بخش در برابر خود مي ديد. همان لبخندي كه نويد مي داد و جذبه مي آفريد.

لبخندي كه تا كنون نظيرش را بر هيچ چهره اي نديده بود.

با خود مي گفت:

«براستي كه در اين لبخند رازي نهفته است - رازي جانخواه - رازي شيرازه سوز و بهشتي. اين لبخندي است كه از قلبي روشن و آگاه سرچشمه گرفته. قلبي كه رمز اكسير آرامش و ايقان در آن يافت مي شود. همان اكسيري كه سالهاست براي يافتنش دهليز انديشه ي بسياري از كيمياگران روح را جست و جو كرده و در تكاپوي آن، ملامتها شنيده و رنجها برده ام.

به راستي شيخ چطور و چگونه فرمول اين اكسير را به دست آورده؟

آيا در پناه زهد و رياضت، روحش صيقلي گشته و اينچنين آرام گرفته و يا در سايه ي علم و فلسفه ضميرش آگاه و اين طور مطمئن گشته است؟

به راستي آيا اين آرامش و اطمينان را در مكتب عشق و عرفان تحصيل نكرده؟

اين معمايي بود كه تمام لحظه هاي روز، جوان را در خود كشيده و سرانجام شب هنگام، وي را به خلوت شبستان در كنار محراب و شيخ كشاند.

درِ سبز رنگ و سنگين شبستان، با ناله اي كه از شكستن تركه اي پديد آيد،



[ صفحه 21]



بر پاشنه چرخيد و جوان از كرياس در، چون شبحي سبكخيز به داخل شبستان پا نهاد. جز لاله هاي دو سوي محراب و چلچراغ بلورين و كوچك سقفش كه نور عسلي آن جلايي آسماني به فضاي محراب مي بخشيد، ساير چراغهاي شبستان خاموش بود.

كاشيهاي رنگارنگ و پر نقش و نگار محراب در زير انوار چلچراغ متجلي و شفاف تر مي نمود.

تابلويي كه از نشستن شيخ - در كنار محراب تشكيل شده بود، در سايه روشن شبستان، لطف مخصوصي داشت. شيخ با آن چهره ي منور، درست شمعي را مي مانست كه كنار محراب بي پروا و عاشقانه مي سوزد.

گلبوته نرم قاليهاي تازه اي كه شب پيش بر سطح شبستان پهن نبود، با فشار مختصري تا نزديك محراب زير پاي جوان له شد و شيخ پس از جواب سلامش وي را با اشاره ي دست كنار خود نشاند.

پرتويي خفيف از پشت در آهني و بي شيشه مقبره اي كه به صحن شبستان باز مي شد، به گوشه اي از شبستان مي تابيد و به آنجا روشنايي مي بخشيد.

مردي چاق و خاكستري موي، سر به زير در ميان آن روشنايي به گفتن ذكر مشغول بود.

مهر كوچكي كه در برابرش روي زمين قرار داشت و تسبيحي كه آرام آرام گرد انگشت مي چرخاند، پاك و تميز و هر دو از يك جنس بود. به هنگام رفتن وقتي براي نهادن مهر و تسبيح به داخل مهردان به محراب نزديك شد، جوان سايه مهر را كاملاً در پيشاني برآمده و گوشت آلودش ديد و از اين كه مي ديد سيماي خورشيدوار شيخ با آن همه حسن و ملاحت، مرد چاقِ پينه در پيشاني



[ صفحه 22]



را حتي به اندازه ي سلامي جذب و جلب نكرده، سراپا تعجب بود.

به جز رحلهاي چوبي و سبز رنگ، دو رديف قرآن در جلدهاي صاف و پارچه اي كنار منبر به روي هم ديده مي شد.

شيخ از زير عبا دست پيش برد - يكي از قرآنها را برداشت، با ادب آن را بوسيد و با احترامي خاص از جلدش خارج نمود و آن را در مقابل خود به روي رحلي گشود.

لحظاتي كه شيخ به ورق زدن و مرور قرآن اشتغال داشت، در سكوت گذشت. آن گاه - نگاه از قرآن برگرفت و به چشمان پرسش آميز مصاحب تازه خود خيره شد. جوان معني آن نگاه نافذ و بس گويا را زود دريافته بود.

شيخ به او گفته بود كه خوب گوش فرا دهد تا آنچه را كه سالهاست با اشتياق و مشقت مي جويد از زبان قرآن بدو ارزاني كند.

هر دو آماده مي شدند، آماده ي عطا و دريافت.

جوان بدون كوچكترين حركت - با نگاهي ثابت به شيخ مي نگريست و آن پير روشندل - با نگاهي ژرف آيات را مي كاويد. سكوتي دلپذير و روحاني در فضاي شبستان دامن گسترده بود. ناگاه در ميان سكوتي آنچنان - صدايي ملايم و مطبوع، نخست در فضاي محراب و بتدريج با آهنگي رساتر و عميق، در زير سقف مرتفع شبستان طنين انداخت. صدايي كه زير و بم آسماني اش قلب و دل را مي لرزاند و به آتش مي كشيد. كلمات - هر يك چون گويي آتشين بر قلب پر سوز جوان مي نشست و بيش از پيش ملتهبش مي ساخت. آياتي كه شيخ تلاوت مي كرد با عطر مخصوصش، شبستان را به غرفه اي مينويي مبدل كرده، آنچنان سرشار از اخلاص و عظمت در فضا مي پيچيد كه انعكاسش پرده ي وهم و خيال را



[ صفحه 23]



مي دريد و حقيقت را بي پرده و آشكارا متجلي مي ساخت. به نظر جوان اين طور مي رسيد كه آيات پس از خروج از حنجره ي شيخ و نفوذ به ذره ذره ي فضا - دوباره در برگشت با مفهومي گيج كننده و نو به جان پر خروشش مي نشستند.

جوان همچون كسي كه به تبي ناگهاني مبتلا شده باشد، مي سوخت و مي گداخت.

آيات با تمام ابعاد گسترده اش از روح شيخ برمي خاست و به صورت كلام از دهان آن داوود ديگر خارج مي شد.

جوان احساس مي كرد اشعه اي گدازنده و برّان از چشمانش ساطع شده كه با حرارت خارق العاده خود ديواري بلند و پولادين را از برابر ديدگانش ذوب كرده، فرو مي ريزد.

آه... در ميان دودي غليظ و تيره - آن سوي ديوار را براحتي مشاهده مي كرد.

شيخ همچنان با آن صوت و آهنگ ملكوتي آيات متعدد لقاءالله را مي خواند و ديوارهاي آهنين را با آن همه قشر و ضخامت يكي پس از ديگري از برابر ديدگان جوان مي شكافت و جوان حيرت زده و مبهوت سير مي كرد. سيري در دياري ديگر.

دياري آن سوي خط ها - مرزها - و ديوارها.

آري در دياري ديگر سير مي كرد - در ديار يگانگي و وحدت، و لحظه هاي متعالي.

در دياري مافوق واژه ها و لغت ها - در ديار عرفان.

آنجا سير مي كرد.

جوان احساس مي كرد كه در ميان پنجه اي باز و بزرگ به آرامي از سطح



[ صفحه 24]



شبستان به بالا مي رود. نه - ديگر بر روي زمين قرار نداشت.

شيخ - پرنده ي بي بال و پري را كه تا چند لحظه پيش قدرت پاورچيدن نداشت با نيروي قرآني و آيات لقاءالله به صورت شاهيني نيرومند و سبك سير به پرواز درآورده بود.

جوان آرام آرام مي سوخت و رفته رفته بي وزن و سبك مي شد. آيات همچنان با پژواكي بهشتي - در فضا موج مي زد و جوان با بالهاي تازه و عرش آسا در دياري آن سوي مرزهاي آهنين، اشكال آفرينش را در مراتب مختلف يك به يك مي ديد و همه چيز در چشمش واضح و روشن مي نمود.

زيبندگي را مي ديد - زيبندگي جامه ي هستي را بر قامت خداوندي.

سرشاري را مي ديد - سرشاري «او» را كه نقطه اي خالي براي عرض اندام ديگري نگذاشته.

عقل را مي ديد كه از دور مبهوت تماشاي «اوست» و قانع به اين تماشا، و دل را مشاهده مي كرد كه سر تا پا عشق، فاني در «او»ست.

جوان آنچنان مي ديد و در مرتبه ي پايين تر، بهشت در چشمش جان مي گرفت.

در راهروهايي از نور، پرواز ملايك را مشاهده مي كرد و به گرد ستونهايي عظيم و مرمرين، ساقه هاي بلند و ظريف نيلوفرها را با آن برگهاي سبز و گلهاي آبي در نظر مي گرفت. در لابلاي آن ستونها بخور عطرآگين والواني را كه پخش و در هم مي شدند مشاهده و استشمام مي كرد، و رديف درختهايي كه توري از شكوفه هاي ارغواني به سر و بوته هاي سرخي از گلهاي زنبق به پا داشتند، به چشم مي ديد.

حركت دسته جمعي آن آهوان را با چشمهاي مخمور و برّاق و خيزهاي



[ صفحه 25]



كوچك و بي صدا در دامنه ي آن تپه هاي سبز و مخمل پوش، به خوبي مشاهده مي كرد.

در كنار آن تپه هاي مواج و در امتداد آن جاده هاي بي انتها سروها را مي ديد كه بر اثر وزش نسيم، يكديگر را عاشقانه در آغوش مي گرفتند.

آن نسيم را - همان نسيم ملايمي كه عطر گلهاي يخ را به همراه داشت و شاخه هاي سر سبز و برگشته در نهرها را مي لرزاند، بخوبي احساس مي كرد و شيرين زباني پرندگان هزار گونه و ظريف بال را مي شنيد. آن نور عظيم و خيره كننده را كه چون كلافهاي ابريشمي در هم شده به سويش مي جوشيد.

آن نهرهاي كوچك و بزرگ كه آبي همچون نقره ي مذاب در آنها روان، و در اطرافشان لاله هاي نورس مي لرزيد و آن عود سوز بزرگ را كه بخاري نارنجي رنگ از دهانه مدور آن متصاعد بود و كودكان سپيد جامه ي سياه چشمي كه با گلاب پاشهاي زرين، هلهله كنان در اطراف عود سوز در گردش بودند - همه و همه را مي ديد و سير مي كرد و شيخ همچنان غرق در ملكوت، آيات لقاي الهي در اين عالم را با اشك و آه مي خواند و صدايش چون سرودي كه از كهكشانها به گوش رسد، پيكره محراب و ستونهاي شبستان را مي لرزاند.

: «خداست آن ذات پاكي كه آسمان را چنانكه مي نگريد بي ستون برافراشت، آن گاه با كمال قدرت عرش را در خلقت بياراست و خورشيد و ماه را مسخر اراده ي خود ساخت كه هر كدام در وقت خاص و مدار معين به گردش آيند - امر عالم را با نظامي محكم و آيات قدرت را، با دلايلي مفصل، منظم ساخت. باشد كه شما به «لقاي پروردگار» خود يقين كنيد.»



[ صفحه 26]



«آنان كه «لقاي خدا» را تكذيب كردند البته زيانكار شدند، پس آن گاه كه ساعت قيامت ناگهان آنها را فرا رسد گويند واي بر ما كه آسايش و سعادت اين روز خود را از دست بداديم، پس بار گناهان خويش را بر پشت گيرند - آري بد بار گراني به دوش مي گيرند.»

: «روزي كه همه خلايق به عرصه محشر جمع آيند، گويا در دنيا ساعتي از روز - بيشتر درنگ نكرده اند - در آن روز يكديگر را كاملاً مي شناسند - آن روز آنان كه «لقاي خدا» را انكار كردند، بسيار زيانكارند و هرگز به سر منزل سعادت راه نمي يابند.»

: «پس آن گاه به موسي كتاب داديم براي تكميل هر نيكو كار - و براي تفصيل و بيان حكم هر چيز - و براي هدايت و رحمت - باشد كه مردم به «لقاي خدا» ايمان آورند.»

: «آيا در پيش خود تفكر نكردند كه خدا آسمانها و زمين و هر چه در بين آنهاست، همه را جز به حق و به وقت و حدّ معين نيافريده است و بسياري از مردم چون فكر در حكمت خلقت نمي كنند به «لقاي خدا» بكلي كافرند.»

: «كساني كه به «لقاي خدا» اميد ندارند و به زندگي دنيا راضي و خشنودند و به آن دلبستگي و اطمينان دارند و كساني كه از آيات ما غفلت دارند، اين كسان جايگاهشان به واسطه ي آنچه كسب كرده اند، آتش است.»

: «پس ما كساني را كه اميد به ملاقات ما ندارند در طغيانشان فرورونده باقي مي گذاريم.»

: «... هر كس كه اميد به ملاقات پروردگارش دارد پس بايد عمل صالح انجام دهد و در عبادت خدايش احدي را شريك قرار ندهد.»



[ صفحه 27]



هنگامي كه شيخ با ختم آخرين آيه از آيات صريح لقاي الهي در اين عالم از تلاوت بازماند، مؤدبانه قرآن را برهم نهاد و با چشماني روشن و مژگاني مرطوب و به هم چسبيده از اشك، نظري به شنونده متحيّر خويش انداخت و برق لبخندي قدوسي همراه با اين كلمات لبانش را از هم گشود.

«كجا بودي؟»

جوان به خود آمد و لرزان گفت:

«در اوج آرزوها - در نهايت اميدها - در آنجا كه هر چه بود، راه بود - راه بود و - رفتن بود و راه.

در آنجا كه همه - همه رهايي بود و ذرّه اي به نكبت بن بست آلوده نبود.

در پيش خدا بودم. در پيش خدا و فاني در آن بي كرانگي - بي كران بودم. بي كران.»

آنشب ساعتها سر به زير در برابر هم نشستند و در سكوت دلپسند شبستان گفت و گو كردند.

جوان جام جانبخش سخنان شيخ را يكي پس از ديگري با اشتياق مي نوشيد و آن ساقي معرفت سخاوتمندانه ظرف جانش را از پيمانه ي ديگري لبريز مي كرد.

«... در دل اين جهان بي پايان، كمالي بي انتها نهفته است كه خداوند انسان را براي دستيابي و يكي شدن با آن كمال خلق كرده و به اين خاكدان نازل نموده»

شيخ اينچنين مي گفت و عارفانه مي افزود:

«آري - همه چيز از «اوست» و جز «او» چيزي، نيست.

فكر يافتن خوب گم كرده اي بي تابت كرده.»

تمامي سخنان آن پير روشن روان در «او» خلاصه مي شد. فقط «او».



[ صفحه 28]



آن طور مي نمود كه شيخ جز ضمير «او» هيچ ضمير ديگري را نمي شناسد.

وقتي شبستان را ترك مي كردند، جوان سر بلند كرد و نگاهي به فضاي اطراف خويش افكند، اندكي گوش فرا داد، آن گاه آشكارا شنيد و بخوبي ديد كه آيات تلاوت شده ي شيخ، چون گلبرگهاي با طراوت و معطّر بهاري به دست نسيم حقيقت در گوشه و كنار فضاي بالاي شبستان مواج و رقصانند و فرشتگان كوچك و سپيد بالي را ديد كه در زير سقف شبستان آن گلبرگها را گرفته، متبسم و هلهله كنان، بال مي كشند.

وقتي جوان از سكر اين صحنه به خود آمد، شيخ آنجا نبود. به تندي از پلكاني كه شبستان را از حياط مسجد جدا مي كرد بالا رفته، به ميان پياده رو دويد. چشمها را تنگ و تنگ تر كرد و بر نوك انگشتان پا قد كشيد.

خيابان خواب و خلوت بود و جز سپيدي محو عمامه ي محكم و كوچك شيخ چيزي در تاريكي پياده رو ديده نمي شد.

جوان برگشت و راه خانه پيش گرفت.

سوز سردي مي وزيد. دستها را در جيب برد و زير لب فاتحانه زمزمه كرد:

«آرامش - آرامش در پناه ايمان.

ايمان به خدايي كه ديدني است.

خدايي كه خود ما را در اين عالم به لقاي خويش مي خواند.

خدايي كه ملاقاتش را هيچ شرطي جز عمل صالح نمي باشد.

اما براستي آن عمل صالح كدام است؟

كدامين عمل، شرط ديدار و ملاقات «او» در اين عالم است؟

آه، آه، اي قرآن، اي گنجينه ناشناخته و اسرارآميز، در دل تو، براستي كه حقيقتي لطيف و عاشقانه نهان است. حقيقتي آشكار و انكار ناپذير»



[ صفحه 30]




بازگشت