در تمام عمر به مسجد نرفت
شخصي در ظاهر مسلمان بود، ولي به اصطلاح، مسلمان
[ صفحه 127]
شناسنامه اي. وي در امور و احكام اسلام كاملاً بي تفاوت بود، مثلاً با مسجد ميانه نداشت، مسجد رفتن براي او بسيار سخت بود و اگر احياناً از كنار آن رد مي شد، با كمال بي اعتنايي عبور مي كرد. روزي با يكي از پسرانش كه كودك بود، بر سر موضوعي نزاع كرد و بلند شد تا پسرش را كتك بزند، پسر از دست او فرار كرد، و او پسرش را دنبال نمود، تا اين كه پسر به طرف مسجد آمد و مي دانست پدرش با مسجد ميانه ندارد، رفت داخل مسجد، آن پدر تا نزديك در مسجد آمد ولي وارد مسجد نشد و در همان جا فرياد زد: «بيا بيرون، بيا بيرون، من در تمام عمر به مسجد نيامده ام، نگذار اكنون وارد مسجد شوم، بيا بيرون!!» [1] .
پاورقي
[1] داستانها و حكايتهاي مسجد ص 25.