نمازي كه بزم عشرت شيطاني را بهم ريخت


در آن زمان يكي از فرزندان مرحوم آخوند ملا محمد كاظم خراساني به نام حاج ميرزا محمد، معروف به آقازاده، مقيم مشهد بود و عالمي بسيار متنفذ بود. مرحوم آقازاده كه در رتق و فتق امور وارد بود، افراد زيادي داشت، هر كدام براي انجام كاري. يكي از آنها مردي بود به نام حاج علي اكبر كه از همه «مشتي تر» بود



[ صفحه 53]



و غالباً سلاح كمري در زير لباس داشت و محافظ آقا بود. اين حاج علي اكبر براي من كه حسينعلي راشد هستم نقل كرد كه در ايام زمستان براي سركشي به املاك آقا به نيشابور رفته بودم. در مراجعه به مشهد در راه، بين «شريف آباد» و مشهد، برفگير شديم و در قهوه خانه «حوض حاج مهدي» مانديم. غير از ما جمعي ديگر نيز به همان قهوه خانه پناه آورده بودند.

شب فرا رسيده بود كه اتومبيلي از طرف مشهد رسيد و چهار نفر از جوانان پولدار و خوشگذران كه چهار خانم را با خود داشتند و نمي دانم به كجا مي خواستند براي خوشگذراني بروند به سبب برف و تاريكي ناچار به همين قهوه خانه پناه آوردند.

آمدن آنها در آن شب تاريك برفي در ميان كوهستان، بزم عشرتي مجاني براي مسافران به وجود آورد، جوانان بطريهاي مشروب و خوراكيها را چيدند و زنها بعضي به خوانندگي و بعضي به رقص پرداختند. در گرما گرم اين بساط در قهوه خانه باز شد و مرحوم حاج آخوند ملا عباس تربتي با سه چهار نفر كه از تربت به مشهد مي رفتند و مركب شان الاغ بود از ناچاري برف و تاريكي شب، رو به همين قهوه خانه آورده بودند و از صاحب قهوه خانه اجازه مي خواستند كه به آنها جايي بدهد و او مي گفت:

سكوي آن طرف خالي است. حاج علي اكبر مي گفت: من با مشاهده ي اين وضع هراسان شدم و گفتم كه نكند يا از جانب



[ صفحه 54]



حاج آخوند نسبت به اينها تعرضي بشود و يا از جانب اينها به آن مرد اهانت شود و آماده شدم كه اگر خواستند به حاج آخوند اهانت كنند در مقام دفاع برآيم هر چه باداباد. لكن حاج آخوند وارد قهوه خانه شد به طوري كه گويا نه كسي را مي بيند و نه چيزي مي شنود و به سوي آن سكو رفت و چون نماز مغرب و عشاء را نخوانده بودند از قهوه چي پرسيدند قبله كدام طرف است؟ و او سمت قبله را نشان داد.

حاج آخوند به نماز ايستاد و آن چهار نفر به وي اقتدا كردند. يكي اذان گفت و حاج آخوند اقامه گفت و وارد نماز شدند. من هم غنيمت دانستم و وضو گرفتم و اقتداء كردم. چند نفر ديگر نيز از مسافران از بزم عشرت رو برگردانده و به صف جماعت پيوستند.

قهوه چي نيز گفت: غنيمت است يك شب اقلاً نمازي پشت سر حاج آخوند بخوانيم خلاصه وقتي كه از نماز فارغ گشتيم از جوانها و خانمها اثري نبود. بساط خود را جمع كرده بودند و نفهميدم در آن شب برفي به كجا رفتند. [1] .


پاورقي

[1] فضيلتهاي فراموش شده ص 118 و 117.


بازگشت