برخاستن براي نماز شب


دوران خلافت خليفه ي دوم بود، جواني بعد از فراغت از نماز بدون خواندن تعقيبات بلافاصله از مسجد بيرون مي رفت، روزي به همان منوال از جاي برخاست كه روانه شود، «عمر» او را مخاطب قرار داد: كه چرا شرط ادب در برابر نماز نگه نمي داري و تعقيبات كه فضيلت زياد دارد نمي خواني؟

جوان از اين عتاب و سرزنش ناراحت شد و به گريه در آمد و گفت: مي ترسم از گفتن علت ناراحت شوي، تو چه مي داني كه بر ما بيچارگان چه مي گذرد، فقر و احتياج و نيازمندي ها به حدي رسيده كه من و عيالم با يك جامه مي گذرانيم، اگر او بپوشد مرا لباسي نيست و اگر من بپوشم او لباسي ندارد، بنابراين هر روز صبح من پيراهن مي پوشم و به نماز حاضر مي شوم و بعد از فراغت نماز زود به خانه مي روم تا او نيز از اين جامه استفاده كند و از نماز عقب نماند!!

عمر از اين بيان و از دانستن وضع او ناراحت شد و حضار به گريه در آمدند، سپس از بيت المال هشتاد درهم نقره آورده و به او گفت: اين درهم ها را بگير و صرف مايحتاج كن، نيازمندي هاي خود را برطرف نما، جوان آن پول ها را گرفته و به خانه آمد.



[ صفحه 146]



عيال از تأخير ورودش پرسيد، او آن چه كه با خليفه گفته بود، با عيال خود در ميان گذاشت. عيال از اين پيش آمد و فاش شدن اسرار سخت ناراحت شد و شوهر خود را مورد ملامت و توبيخ قرار داده و گفت: مگر تو نشنيده اي فقير صابر روز قيامت همنشين پيغمبر است؟ تو چنين عزتي را به مال دنيا فروخته اي، بهتر آن است كه اين پول ها را هر چه زودتر به خليفه برگرداني و بگو گرچه نيازمند و محتاجيم؛ اما صبر بر فقر اسلحه ي ماست!

آن جوان با اين تحريك از جاي خود برخاست و تمام آن درهم ها را به خليفه برگرداند و چون شب شد، آن زن براي تهجد و نماز نافله ي شب از رختخواب برخاست، بعد از پايان نماز به شوهر گفت: تا حال راز ما نزد خدا محفوظ بود، حال كه دگران دانستند، من از اين زندگي بيزارم، بيا با هم دعا كنيم تا روح ما قبض شود و از چنين زندگي خلاص شويم!

هر دو به سجده در آمدند و از خداوند درخواست مرگ كردند و في الفور جان به جان آفرين تسليم نمودند و بنا به خبري آن زن به تنهايي تمناي ترك زندگي كرد و صبح جوان به مسجد آمد و مردم را به تشييع جنازه ي عيال خود دعوت كرد.


بازگشت