ملاقات با عزراييل در محراب


روزي حضرت عيسي عليه السلام براي يافتن غذا از كوه به زير آمد، در اين وقت ملك الموت بر مريم عليها السلام نازل شد، در حالي كه در محراب عبادت خود بود و گفت: «السلام عليك يا مريم الصائمة القائمه!»



[ صفحه 44]



مريم از هيبت ملك الموت غش كرد، چون به هوش آمد دوباره گفت: «السلام عليك»

دو مرتبه غش كرد، چون به هوش آمد گفت: «اي بنده ي خدا! كيستي كه از ديدن تو بندهاي بدن من لرزيد و پوست بدن من مرتعش شد و از صداي تو گويا عقل از سر من پرواز كرد؟!»

گفت: من آن كسي هستم كه نه بر صغير رحم مي كنم و نه بر كبير و هنگام دخول بر سلاطين و ستمگران طلب اذن نمي كنم و بي رخصت داخل مي شوم، من خراب كننده ديار و ويران كننده قصور و معمور كننده قبور و جدايي انداز بين جماعات و برادران و خواهران و پدران و مادران مي باشم. من ملك الموت عزرائيل هستم كه اكنون براي قبض روح تو آمده ام.

فرمود: «آيا مهلت نمي دهي كه فرزند عزيزم و نور چشمم و حبيبم عيسي بيايد تا يك بار ديگر او را ببينم.»

ملك الموت گفت: من اجازه ندارم. من مامور به امر پروردگارم، نمي توانم قبض روح كسي را بدون اجازه ي حق تعالي بنمايم. فعلاً مامور هستم كه قدم از قدم برندارم تا روح تو را قبض بنمايم. آماده شو براي لقاي پروردگار خود.

مريم عليها السلام گفت: تسليم امر پروردگار خود هستم، مشغول شو به آنچه مأموري.

ملك الموت روح او را قبض كرده و ملائكه آن روح را به آسمان بالا بردند.



[ صفحه 45]



اتفاقاً در آن روز آمدن عيسي به طول انجاميد تا هنگام نماز عشاء رسيد، چون از كوه بالا آمد، مقداري گياه خشك براي افطار مادر تهيه كرده، مادر را خوابيده ديد، با خود گفت: زيادي عبادت و روزه او را به رنج انداخته، بهتر اين است بگذارم مقداري استراحت كند.

پس افطاري كه در دست داشت به كنار گذاشت و به محراب عبادت خود آمده مشغول نماز گرديد تا ثلث از شب گذشت، ديد مادر بيدار نشد، آمد او را ندا كرد با قلب شكسته و حالت پژمرده گفت:

«السلام عليك يا اماه! قد هجم الليل و افطر الصائمون و قام القائمون، مالك لا تقومين لعبادة الرحمن؛

اي مادر! تاريكي شب عالم را فرو گرفته، روزه داران روزه ي خود را گشودند و عبادت كنندگان براي عبادت از جامه خواب برخاسته اند، چه شده است كه تو امشب از جاي برنخيزي؟»

سپس با خود گفت: هر خوابي را شيريني باشد، به خدا قسم، مادر خود را مي گذارم در خواب خوش باشد تا قدري استراحت بنمايد و من به جاي او نماز مي خوانم.

عيسي عليه السلام افطار نكرد و به محراب عبادت برگشت تا نزديك طلوع فجر وحشت او را گرفت كه مادر من هرگز اين قدر نمي خوابيد. به بالين مادر آمد، ديد از دار دنيا رفته است. صورت به صورت مادر گذاشت و آه سوزناك از جگر بركشيد. چندان كه ملائكه از گريه ي او به گريه درآمدند و جنيان با او هم ناله شدند و كوه و دشت متزلزل شد،



[ صفحه 46]



خطاب رسيد به ملائكه كه: براي چه گريه مي كنيد؟

عرض كردند: خدايا! اين روح الله است كه جزع و ناله ي او ما را به جزع آورده است و غريبانه و تنها ناله مي كند و مي گويد «من لي لوحشتي و من آنسني في غربتي و من يعنيني علي طاعة ربي؟»

پس خطاب به كوه شد كه عيسي را دلداري بده و موعظه كن!

كوه به عيسي ندا كرد: يا روح الله! اين جزع و ناله براي چيست، «اتريد مع الله انيساً؟؛ آيا جز خدا انيس و مونس هست؟


بازگشت