نماز جماعت در روز عاشورا


خورشيد، سوزان بود و آسمان غصه دار.

دشت نينوا در زير سم اسبان، قلبي تپنده داشت.

فضا پر بود از صداي گوش خراش طبل هاي جنگي.

تا چشم كار مي كرد، تپه بود و شن زار؛ دشتي وسيع، كه گويي پاياني نداشت.

«أَبُو ثُمَامَةَ الصَّيْدَاوِي» ، با سر و رويي خونين و خاك آلود كنار امام حسين عليه السلام آمد و گفت:

«جانم فداي شما! وقت نماز است، دوست داريم نماز ظهر را به امامت شما به جاي آوريم و آنگاه با شهادت در ركابت، خدا را ملاقات كنيم.»

حضرت نگاه مهربان خود را به آسمان دوخت و چون از فرا رسيدن ظهرآگاه شد، فرمود:

«نماز را به يادمان آوردي، خداوند تو را از نمازگزاران و ذاكرين قرار دهد.»

آنگاه رو به يارانش كرد و با صداي بلند فرمود:

«از آنها بخواهيد چند لحظه دست از جنگ بردارند تا ما نماز بخوانيم.»

دشمن نه تنها نپذيرفت، بلكه جنگ را شدت بخشيد.

«حُصَيْنَ بْنَ نُمَيْر»، از ميان لشگر ابن زياد در حالي كه شمشيرش را بالاي سرش مي چرخاند با تمسخر فرياد زد: «نماز شما كه قبول نيست!»

حضرت با تعدادي از اصحاب به اقامه ي نماز خوف پرداخت.

دشمن نيز به قصد برهم زدن نماز جماعت، باراني از تير بر سر نمازگزاران باراند، عده اي مشغول نگهباني شدند.

«زُهَيْرِ بْنِ قَيْن » و «سعيد بن عبدالله» كه اوضاع را چنين ديدند، پيش روي حضرت ايستادند تا امام بتواند نماز ظهر را به جاي آورد.

هر تيري كه به سوي حضرت رها مي شد، اين سعيد بن عبدالله بود كه با حركت به موقع، آن تير را به جان مي خريد و اجازه نمي داد به حضرت اصابت كند.

تيرها در سينه گرم سعيد مي نشستند و او دم بر نمي آورد.

نماز به پايان رسيد.

در آخرين لحظه، سعيد نگاه آكنده از مهرش را به چشمان مهربان امامش دوخت.

پاهايش لرزيد و با صورت بر زمين گرم كربلا افتاد.

در آن لحظه، لبخندي شيرين بر لب سعيد نقش بست؛

گويي خواست بداند، كه آيا به عهد خود وفا كرده است؟

حضرت پيكر نيمه جان او را در آغوش گرفت و فرمود:

«آري! تو زودتر از من داخل بهشت خواهي شد.»

شهيد نمازحسين(ع)، با زخمهاي شمشير، نيزه و سيزده چوبه ي تيري كه در بدنش بود به شرف شهادت نايل آمد؛

و در آسمان به جمع مشتاق فرشتگان پيوست.

بحار الأنوار، ج 45، ص، 21.


بازگشت