اولين اذان
نيمروز بود و خورشيد همچون هميشه دست سخاوتش را بر سر زمين و اهل آن مي كشيد.
نسيم خنكي نخل هاي خرما را نوازش مي داد.
پيامبر و علي (ع) پس از كار روزانه در نخلستان مشغول استراحت و صحبت بودند.
جبرئيل بر پيامبر نازل شد، در حالي كه پيامبر سر بر دامان علي نهاده بود.
جبرئيل، در گوش پيامبر جملاتي سرود و با صداي ملكوتي اش گوشهاي پيامبر را نوازش داد، پيامبر سر برداشت و به چهره علي نظر انداخت.
چهره زيباي علي را نيز، متبسم ديد.
با مهرباني از او پرسيد:
تو هم صداي جبرئيل را مي شنوي؟
علي جواب داد: بله يا رسول الله!
پيامبر، آرام، محكم و با اطمينان ايستاد و جبرئيل همچنان در گوشش زمزمه مي كرد.
علي به چشمان درخشان پيامبر مي نگريست و شعفي كه لحظه به لحظه، در وجودش بيشتر مي شد.
نزول وحي به پايان رسيد، پيامبر لبخند زنان پرسيد:
علي جان! آنها را به خاطر سپردي؟
علي حافظ قرآن بود و بادقت، آنچه را از جبرئيل شنيده بود، به خاطر سپرد.
پس جواب داد: بله يا رسول الله!
پيامبر دست بر شانه او گذاشت و مهربانتر گفت:
بِلال را صدا بزن و اذان و اقامه را به او بياموز!
علي نيز اذان و اقامه را به او آموخت، و دستور داد در اوقات نماز با صداي بلند و رسا اذان بگويد
و اين چنين او را به مقام مؤذّني مفتخر گرداند.
ساعتي بعد بِلال، اولين موذن اسلام، به مسجد رفت و با صداي بلند و دلنشين، فضاي مدينه را لبريز از ياد خدا كرد.
اگرچه در آن روزگار، كساني بودند كه صوتي دل نشين و لهجه اي فصيح تر از بِلال داشتند، امّا پاك دلي، ايمان و خلوص بِلال، او را تا آن منزلت رفيع بالا برد.
بحارالانوار، ج 40، ص 62، حديث 96
من لا يحضره الفقيه، شيخ صدوق ، ج 1، ص: 282
الكافي، ج 3، ص: 302
عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ حَمَّادٍ عَنْ مَنْصُورِ بْنِ حَازِمٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ
لَمَّا هَبَطَ جَبْرَئِيلُ ع بِالْأَذَانِ عَلَي رَسُولِ اللَّهِ ص كَانَ رَأْسُهُ فِي حَجْرِ عَلِيٍّ ع فَأَذَّنَ جَبْرَئِيلُ ع وَ أَقَامَ فَلَمَّا انْتَبَهَ رَسُولُ اللَّهِ ص قَالَ يَا عَلِيُّ سَمِعْتَ قَالَ نَعَمْ قَالَ حَفِظْتَ قَالَ نَعَمْ قَالَ ادْعُ بِلَالًا فَعَلِّمْهُ فَدَعَا عَلِيٌّ ع بِلَالًا فَعَلَّمَه.