تفسير صفي


سورة الفاتحة
سوره الفاتحة (1): آيه 1
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ «1»
بنام خداوند بخشنده مهربان «1»
از پي تفسير قرآن مجيد
باشد از حق عمر و توفيقم اميد

تا بشكر آنكه دادم نطق و كام
معني قرآن بنظم آرم تمام

ابتدا از نام خويش اندر كتاب
با رسول رحمت آمد در خطاب

باب گنج علم خود ذات قديم
كرد بسم اللَّه رحمن الرحيم

باب رحمت را بخلقان كرد باز
تا برحمت سوي او گيرند ساز

اين اشارت بود يعني در سبب
رحمت او سابق آمد بر غضب

بهر شرح اين سه نام با نظام
مر صفي آمد بگفتار و كلام

سابق از ايجاد كل ممكنات
كنز مخفي بود آن سلطان ذات

هستي او بود در عين كمون
ز اسم و رسم و شرط و بيشرطي برون

گويم از هستي بياني در نخست
تا بيابي ره بگفتارم درست

دانش هستي بود باب سراي
فهم هستي كن ز در آن گه دراي

گر نداري ره بتحقيق وجود
ديگر از تفسير و تأويلت چه سود؟

پاي ادراكت بود همواره لنگ
پس بحبل هستي اول زن تو چنگ

ذات باري هستي مطلق بود
اسم و وصف از ذات او مشتق بود

هستي مطلق بود ذات الاحد
اندر آن هستي نگنجد وصف و حد

مطلق از شرطست و پاك از چند و چون
وز شئون شرط و بيشرطي برون

قيد و اطلاقست دور از حضرتش
برتر است از لا بشيئي رفعتش

نيست او را هيچ شرطي در وجود
نك بهستي هم چنان باشد كه بود

هستي ديگر كه ظل ذات اوست
در تجلي اولين آيات اوست

موج اول باشد از درياي ذات
شد مسمي او باسماء و صفات

بحر اللهيت آمد چون بموج
خلق از آن گشتند صادر فوج فوج

در مقام علم عين ممكنات
سر بسر گشتند ثابت يا ثقات

عقل اول گشت پيدا در وجود
وز پي تعظيم حق اندر سجود

نفس و افلاك و عناصر روح و جسم
جمله شد موجود بر هر رسم و اسم

شمس رحمانيتش افكند ظل
هر وجودي شد بحدي مستقل

بحر رحمت كشت خود را داد آب
گشت هر شيئي ز فيضش كامياب

معني رحمن علي العرش استوي
اين بود گر داري از معني نوا

خلق اشيا جمله در شش روز كرد
روز خلق از شش جهت فيروز كرد

گر تو را گويد كس از وسواس و شك
روز و شب باشد ز مقدار فلك

اندر آن حضرت نه شب بود و نه روز
بد بهاري بي خريف و بي تموز

پس مراد از خلقت شش روز چيست؟
كاندر آنجا شب نباشد روز نيست

كو مراد از ستّه باشد شش مقام
كاندر آن شش رتبه شد خلقت تمام

رتبه اول شد اسماء و صفات
ثاني اعيان تمام ممكنات

سيّمين جبروت و رابع در فتوح
هست ملكوت ار به تن دار تو روح

رتبه پنجم مثال آمد باسم
در ششم ملك شهود اعني كه جسم

از بيان ستّه مقصود اين شش است
شمس حق زين شش جهت در تابش است

نكته بكر خوش روحانييي
با تو گويم گر بفهمم ارزاني يي

هو كه باشد نام آن ذات الاحد
يازده باشد اگر داني عدد

شش برابر چون يكي باده شود
ذات مطلق آيد و اللَّه شود

مظهر اللَّه عين خاتمست
كو بعالم قطب و جان عالم است

هستي كون و مكان ز انعام اوست
احمد اندر دور هستي نام اوست

فيض رحماني بر اشيا شد چو تام
گفت از فيض رحيمي بر كرام

فيض رحماني بر اشيا شد عميم
فيض خاص احمد بود يعني رحيم

رحمت رحمانيش بر ممكنات
فيض هستي داد هر جا يا ثقات

رحمت خاص رحيمي بر خواص
يافت در قوس صعودي اختصاص

مجملي بود اين ز شرح بسمله
كن بتفصيلش زماني حوصله
سوره الفاتحة (1): آيات 2 تا 7
الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ «2» الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ «3» مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ «4» إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ «5» اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ «6»
صِراطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَ لا الضَّالِّينَ «7»
ستايش مر خدايراست پروردگار جهانيان «2»
بخشاينده مهربان «3»
پادشاه روز جزا «4»
ترا ميپرستم و از تو طلب ياري ميكنم «5»
هدايت كن ما را براه راست «6»
راه آنان كه انعام كرده اي بر ايشان نه راه آنان كه خشم گرفته بر ايشان و نه گمراهان «7»
از فيوض عام و خاصش در نمود
حمد او گويند ذرات وجود

عين حمد اوست بود ممكنات
ظاهر از بودش وجود ممكنات

حمد او هر يك ز موجودات او
گويد از تكوين خود بر ذات او

گر كسي حمدش كند با انتقال
در مقام بندگي يابد كمال

از پي فيض رحيمي در رشاد
حمد خود آموخت هم او بر عباد

بعد بسم اللَّه بخير المرسلين
حمد للَّه گفت رب العالمين

تا چنان كو كرد حمد خود بيان
حمد او گويند جمله انس و جان

اي نبي رحمت اندر حضرتم
باش رهبر خلق را از رحمتم

رحمت عامم بود ايجاد خلق
رحمت خاصم رسول پاك دلق

نكته اي در حمد خاصش مختفي است
وان تولا بر نبي و بر و ليست

آنكه اشيا را بهستي علتست
باعث ايجاد خلق از رحمت است

حمد موجد بر خلايق واجبست
كو برحمت بر خلايق واهبست

حمد عارف بر جمال و ياد اوست
بيخبر از عالم و ايجاد اوست

حمد او باشد بآن حسن و جمال
هيچ نايد ما سوايش در خيال

هستي عارف رود يك جا ز پيش
حمد خود گويد حق اندر ذات خويش

حمد خاص الخاص اندر جستجو
اين بود كز نطق او گويي باو

نيست يك مو ما سوايي در نظر
از وجود و بود غيري بيخبر

حمد خاصان اين بود كاري بياد
حسن خلقت را ز مبدأ تا معاد

بعد آن كار است عالم را چنين
رحمت ديگر كند در يوم دين

آري اندر رحمت مخصوصه روي
كان رحيمي رحمت است اي نيكخوي

حمد عام اينست كاري در نظر
نعمت بيحصر و حد دادگر

سفره گسترد از تو عبد ناني يي
جان و ايمان داد اگر رباني يي

حمد را گفتند ارباب كمال
مر ثنا باشد بآن حسن و جمال

شه فرستاده است ز استقلال خويش
نزد اهل معرفت تمثال خويش

با يكي فرمان پر وعد و وعيد
كاين بود باب اطاعت را كليد

آن يكي بيحكم و فرمان داد جان
پيش آن تمثال نيكو در زمان

عشق آمد نار غيرت بر فروخت
هستي عاشق در آن يكباره سوخت

و آن دگر تمثال شه ديد و رقم
در اطاعت شد نَزَد بيحكم دم

بندگي آورد و عجز و اضطرار
يافت از شه آبرو و اعتبار

فارغ از انديشه بيم و اميد
بندگي شه گزيد از عقل و ديد

آن دگر فرمان نبرد از بيش و كم
برد ور هم بود از بهر شكم

برد فرمان تا كه او را نان دهد
آنچه بر وي بود مقسوم آن دهد

اينچنين عبدي بود مغضوب و ضال
نه بعقل او ره سپر نز عشق و حال

گمرهيها باز باشد مختلف
آن يك از راهست گامي منحرف

رفته رفته گمرهي افزون بود
تا كه از فرسنگها بيرون بود

روز دين كاسرارها گردد عيان
مي برافتد پرده از رخسار جان

رهرو از گمراه يابد امتياز
باب رحمتها شود بر بنده باز

پيش از آن كز پرده آن سلطان ذات
رخ نمايد ظاهر آيد در صفات

عشق بر خود داشت اندر ذات خويش
روي خود ميديد در مرآت خويش

بر ظهور آن جمال دلفروز
بيحجابي كرد عشق پرده سوز

حب ذاتي باعث ايجاد گشت
عرش و فرش از جود او بنياد گشت

خود مخاطب عشق بر لولاك شد
كو بخلقت باعث افلاك شد

حمل بار عشق چون گرديد عرض
پس ابا كردند زان افلاك و ارض

عشق افتاد از پي شوريده اي
رند عياري، حقيقت ديده اي

غير آدم هيچ شيئي دل نداشت
عرض معني جز باو حاصل نداشت

برد آدم را بزير بار دوست
تا كند همدست خود در كار دوست

هم ز آدم امتحانها كرد باز
كيست تا از هستي خود پاك باز

بر فناي خويشتن بندد كمر
تاج بدهد يابد از محبوب سر

تا نجويد بد دلي اين راه را
هم نبيند چشم غيري شاه را

پرده ها بربست پيش آن جمال
از شعاع غيرت و نور و جلال

بيند او را آنكه او چشم ويست
در مقام عشق او محكم پي است

گويد ار اياك نعبد نستعين
كس نباشد در ميان جز شاه دين

كي گزارد عشق كامل سير او
تا پرستد وجه او را غير او

پس فنا مستلزم اين بندگيست
اندر اين مردن هزاران زندگيست

بنده گفتن غير بنده بودن است
كاستن جز بر وجود افزودنست

بنده آن باشد كه بيند روي او
بندگي او كند بر خوي او

اين عبوديت ز عشق است و نياز
طاعت بي عشق مكر است و مجاز

عشق هم نايد بدل بيعلتي
علت آن باشد كه بيني طلعتي

طلعت حق احمد است و حيدر است
يا ولي يي كاين دو تن را مظهر است

مظهريت هم نشان احمد است
كاندر آدم مختفي از ايزد است

بو البشر با اين نشان مسجود شد
و ان بليس از ترك او مردود شد

چون نبودش عشق استكبار كرد
عجب را استيزه بر دلدار كرد

با خود انديشيد ابليس لعين
كز چه من خائن شدم آدم امين

گفت حق آدم همه عجز است و درد
تو سراپا عجب و انكار و نبرد

خواهد او از يك غلط صد عذر و عفو
تو كني در هر نظر صد ظلم و سهو

سجده او گر نمايي بنده اي
بر عناياتم چو او زيبنده اي

باز بشنو از صراط المستقيم
كوست از ما راست تا ذات قديم

هست ما را تا بحق راهي دقيق
عارفان خوانند آن ره را طريق

همچو خطي در ميان نقطتين
نقطتين اش حق و خلق آمد بعين

در ميان هر دو نقطه، اي حكيم
هست يك خط مستوي و مستقيم

خواند او را مر محقق راه راست
راستي بايد ز حق در راه خواست

راستي، ثابت در اين ره بودن است
راست ره را همچو ره پيمودنست

در صراط راست گر معوج روي
منحرف گردي ز ره خارج شوي

آن گروهي كز ره اندر منزلند
اندر انعمت عليهم داخلند

راه پيمودن بوفق عقل و شرع
حفظ آداب و سنن در اصل و فرع

تا بآخر كان وصول است و لقا
بنده را سازد ز هر قيدي رها

هر مقامي نعمتي و جنتي است
عارفان را مژده اي بر رحمتي است

رحمت حق محسنين را حاصل است
محسن اندر منزل از ره واصل است

اهدنا گفتن سزاوار كرام
ز اولين گام است تا آخر مقام

زين دعا ره بر تو واضحتر شود
در سلوكت عون حق رهبر شود

در صراط المستقيم اين اهدنا
ميبرد بي انحرافت تا خدا

انحرافت از صراط اعتدال
بر يمين و بر يسار آمد ضلال

شرح اين اجمال اگر خواهي يكي
رو فرو در بحر تفسير اندكي

يا رب اين ره بر «صفي» كن مستقيم
تا بآخر بي ز لغزش بي ز بيم

تا صراط مستقيم طي شود
دل به امداد تو محكم پي شود

از پس سبع المثاني در كتاب
هم برحمت كرد ديگر فتح باب (1)

پاورقي

1- تفسير صفي، حسن بن محمد باقر صفيعليشاه، ص 9-12، انتشارات منوچهري، چاپ: اول، تهران، 1378 ش.

بازگشت