در خلوت شب


سپيده دم كه هنگام نماز است
در رحمت به روي خلق باز است

زند جبريل بر آفاق لبخند
بپا شد بر افق نور خداوند

دهد دل را صفا جان را جلائي
چه رنگي بهتر از رنگ خدائي

چه گوهرهاست در گنجينه صبح
خدا پيدا ست در آئينه صبح

خوشا آنان كه بنشينند گاهي
سر راهي به اميّد نگاهي

شبي در خلوت شب زنده داران
به ميدان محبت شهسواران

همه تن بر زمين و جان بر افلاك
همه پيشاني تسليم بر خاك

يكي پرسيد از آن بيدار سرمست
كه شبها لحظه اي مژگان نمي بست

پدرجان شب سحر شد وقت خواب است
تو را چشم و مرا حالت خراب است

چه مي جوئي ز بيداري شب ها
چه سود از سوز عشق و تاب تب ها

جوابش داد پير بخت بيدار
گرفتارم گرفتارم گرفتار

از آن شب تا سحر در اضطرابم
كه فيضي آيد و بيند كه خوابم

نسيمي مي وزد از غيب گاهي
به كوتاهي برقي يا نگاهي

از آن دُردي كشان عافيت سوز
ز شب بيدار مي مانند تا روز

كه گر برقي زند بيدار باشند
و گر جامي رسد هشيار باشند

در اين محفل كه سر تا پاي سوز است
ز نور عارفان شب ها چو روز است

رياضي، قدر شب خيزي چه داني
به تاريكي است آب زندگاني

رياضي يزدي

بازگشت