در خون


بيابانت كفن شد تا بماني شعله ور در خون
گلستاني شوي در لامكاني شعله ور در خون

زمين و آسمان در خويش مي پيچند از آن روز
كه برپا كرده اي آتشفشاني شعله ور در خون

تو نوحي، مي بري هر روز هفتاد و دو دريا را
به سمت عاشقي با بادباني شعله ور در خون

دو بال سرخ افتادند از ماه و علم خم شد
كنار رود جا ماند آسماني شعله ور در خون

صدايت بوي باران داشت تا خواند آيه گل را
سرت بالاي ني چون كهكشاني شعله ور در خون

و قبله در نگاه تيغ جاري شد كه با خلقت
نماز آخرينت را بخواني شعله ور در خون

خودت را ريختي اي مرد در حلقوم آهن ها
غزل خواندي در آتش با زباني شعله ور در خون

سيدضياء قاسمي

بازگشت