رودي از خون


خورشيد مي سوزاند و تب، بيداد مي كرد
ني، ناله ها بر نيزه جلاد مي كرد

صحرا پر از نعش كبوتر بود و زينب
تأثير بر بي رحمي صيّاد مي كرد

لب تشنه اي، نعش نماز نيمه جان را
با دست هاي زخمي اش امداد مي كرد

يك سو كسي بي دست و سر در سجده مي ماند
يك سو نگاهي عشق را فرياد مي كرد

بغضي ترك زد هرچه ني در نينوا بود
ني، عقده را بر نيزه ها آزاد مي كرد

در قحطي آب و محبّت، رودي از خون
باغ شهادت را چه زود آباد مي كرد

افسر فاضلي پيرجل

بازگشت