روز نهم


روز نهم دشمن دون بي درنگ
يك دله بنواخت ز كين كوس جنگ

آن سپه كفر فرو كوفت طبل
وز شرف شرع بريدند حبل

چون ز صف جنگ برآمد خروش
خون شهيدان حق آمد به جوش

مژده ديدار نكو يارشان
كرد چو گل جلوه رخسارشان

تازه شد از وجدِ گل روي شاه
طعنه زد آري به رخ مهر و ماه

شه به ابوالفضل، امير وفا
گفت: شو آگه ز سپاه جفا

مقصد اين قوم ستمگر بياب
آگهي آور ز درنگ و شتاب

كز چه به غوغا به خروش آمدند
ديووش و حق كش و كافر شدند

اين همه تعجيل و شر و شور چيست
روز نهم فتنه عاشور چيست

گر سر جنگ است كنون خيل را
گو به سحر مهلتي اين ليل را

تا كنم اين خاتمه روزگار
باز شبي طاعت پروردگار

تا دمي از سوز دل بي شكيب
نالمي از شوق وصال حبيب

تا نفسي در شب تار فراق
گريم و نالم ز سر اشتياق

تا كه به پايان، شب هجران رسد
ناله مشتاق به جانان رسد

من بِرَهَم از غم هجران يار
تا به رخش صبح كنم شام تار

من كشم از دل شبي آه دگر
او كند از لطف نگاه دگر

من زنم از شوق به عالم شرر
او كند از مهر به حالم نظر

من ز نگاه رخ زيباي دوست
ديده كنم محو تماشاي دوست

تا به نگاهي به رخش جان دهم
جان ستمديده به جانان دهم

مير وفادار ابوالفضل راد
سر به وفا در ره فرمان نهاد

رفت به همراه زهير و حبيب
راند سخن ها به فراز و نشيب

گفت كه اي مردم بي عقل و هوش
چيست غرض زين همه جوش و خروش

حالي اگر بر سر رزميد و جنگ
خسرو ما خواسته يك شب درنگ

مهلتي اي ديو و ددان، شاه را
شب نزند ديو ره ماه را

خواسته سلطان وفا امشبي
تا ز دل شوق كشد ياربي

شمر ابا كرد و چو غرنده رعد
زاده حجاج شد و ابن سعد

گفت كه بر ديلم و تركي نژاد
هست روا مهلتي اي كج نهاد

نيست به فرزند رسول اين روا
واي بر اين رأي مخالف نوا

باري از آن قوم كه مهلت بيافت
جانب سلطان شهيدان شتافت

شب همه شب شاه به راز و نياز
با همه اصحاب به ذكر و نماز
...
اي فلك امشب شب عاشور ماست
خواب مكن گر به دلت شور ماست

شب نه كه آرايش روز الست
ساقي محفل ز مي عشق ماست

شب نه كه معراجگه مصطفي
ليله اسراي سپاه وفا

شب نه كه در دهر بهين روز عشق
روز ازل را ز ابد سوز عشق

شب نه كه آرايش صبح وصال
معركه عشق، سپاه جلال

شب نه كه آشوب دو عالم در او
جلوه گه آدم و خاتم در او

شب نه كه صبح ازل از اهتزاز
مشتري و زهره او دلنواز

شب عجبا روز قيامت ز شور
انجم او مظهراللّه و نور

چرخ به حيرت كه چه غوغاستي
شام، و يا محشر كبراستي

مهر ز بي مهري اگر خواب كرد
چرخ نكو طالع مهتاب كرد

زهره به وجد است و نشاط و سرور
خنده زند خوش به جهان غرور

مشتري امشب طلب دل كند
منطقه لعل حمايل كند

چشم عطارد نگران است باز
تا نگرد بر رخ ماه حجاز

ديده مريخ و زحل، زهره دار
شد متحير به رخ آن نگار

جلوه آن شاهد ملك ابد
رعشه در افكنده به قلب الاسد

عشق فكند از سر اكليل تاج
شوق گرفت از دل جوزا خراج

رونق صد جبهه و كفّ الخضيب
مي برد از پرتو آن دلفريب

حسن رخش جلوه پروين بَرَد
بلكه ز مه رونق و تمكين برد

ديده شعرا به تماشاي او
چشم سها بر رخ زيباي او

اين شب عشق است و نداي وثاق
نغمه وصل است و نواي فراق

نيست روا كانجم شبگرد و ماه
خواب و بر او ديده شاه و سپاه

بر شدي از ناله و شب تا سحر
نغمه عشاق به عيّوق بر (1)

مرحوم ميرزا مهدي الهي قمشه اي

پاورقي

1- ديوان الهي، ص 158-157.

بازگشت