نيايش سرخ


شب بود و سپيده سجده مي كرد
يك گوشه نشسته بود صحرا

كشتي به ستم شكسته نامرد
آرام گرفته بود دريا

از گرمي ظهر، آن شب سرد
مي تاخت به دشت، خاك فردا

مي سوخت شكاف زخم، پر درد
مي ساخت نواي سوز، شيدا

دستي به خدا بلند آورد
مي رفت كه خون كني خدايا

تا صبح نشسته بود تنها
در چادر شب مهي نشسته

صد ابر به گرد خود كشيده
بيمار و غمين و زار و خسته

از دست حراميان چه ديده
در بر رخ آه و گريه بسته

ناليده به درد ناشنيده
با قلب تپان، ز غم شكسته

درد تو به جان و دل خريده
چون صبح به خون شب گسسته

تا بوده، كنار تو دويده
امروز نمي كني مدارا

دستي به سپاس مي گشايد
كاين منبر خون حكايت ماست

غم نيست اگر تني نپايد
عالم همه در ولايت ماست

فردا كه به نيزه سر برآيد
صد محمل خون شكايت ماست

بسيار سخن كه از تو بايد
گفتن كه هم از عنايت ماست

گر قامت من شكسته، شايد
كاين سينه شكسته غايت ماست

مي رفت كه شب بميرد آنجا
قرباني ما قبول كردند

كز تن بگسسته، جان جان بود
آنان كه ز حق عدول كردند

گفتند كه او هم از زنان بود
بعضي به حرم وصول كردند

كاين فتنه ي آخرالزمان بود
برخي به عدم افول كردند

ديدند وجود در ميان بود
در ظلمت شب حلول كردند

آتش به ميان آسمان بود
آيا تو نمي روي تماشا

در گوشه ي شب خميده ماهي
مي سوزد و نور مي فشاند

گاهي به سرشك و گاه آهي
دل را به سپاس مي كشاند

چون فجر به قلب هر سياهي
مي تازد و زخم مي رساند

فردا كه رسد سر دو راهي
آيد گه آن كه او بخواند:

اي لكه ننگ هر گناهي
بايد اثري ز تو نماند

از حق تو نمي كني محابا
بشكسته صنوبرم ز دستت

فرياد ز تيغ جور فرياد
دادار جهان دهد شكستت

اي داد ز دست هرچه بيداد
آن قلب خرد ز تير مستت

خون خورد و تپيد و در گل افتاد
اي راحت جان كه ديده بستت؟

آن دم كه ستاره نوحه سرداد
از لعنت آن كه ديده خستت

ويران شده كاخ ظلم شداد
بشكن در گنج لطف يارا!

فردا كه مسيح سان برآيي
خورشيد صفت سوار بر ني

در ني بدمي، دم جدايي
سوزد دل لاله ي تو از پي

در غربت بي كسان كجايي
هي هاي بر آرد از تو هي هي

اي آنكه تو دوستدار مايي
در تو برسند عاشقان كي

بي باغ و بهار و آشنايي
هم صبر كه چاره نيست از وي

تنها مگذار آشنا را
افسوس كه دل نداده بودند

با اينكه تو را به ديده ديدند
صد گوش، زمين نهاده بودند

نشنيده هر آنچه را شنيدند
گويي كه ز سنگ زاده بودند

دست از سر آب حق كشيدند
الحق كه چقدر ساده بودند

آنان كه به كام خود رسيدند
در گل چو خزان فتاده بودند

بر زحمت خويش مي خميدند
افتاده صنوبر تو از پا

ديگر بگذشت آبم از سر
در هجر تو همدمي ندارم

هم پنجره بشكنند هم در
آسوده شوم چو جان سپارم

جز شرح مصيبتت برادر
نامحرمم ار دمي برآرم

تا حق بشناسد از تو كافر
حق تو به جاي مي گذارم

اينجاست كه گفته است مادر
الجار كه هست عين دارم

پروا نكنم ز جهل اصلا
آن يار يگانه اي كه داني

هر كار كه كرد جمله نيكوست
امروز كه نيستت زباني

كار تو اشاره هاي ابروست
از هر جهتي تو بي نشاني

ملك تو وراي برج و باروست
از ديده ي دل چه مي چكاني

اي جان كه دلت فدايي اوست
معشوق زميني و زماني

عشقت به مثل طلسم و جادوست
اي زيور حسن زينب (س) ما

سيما كرمي تبار

بازگشت