مثنوي آه


جاده ها چشم انتظار عابري پوسيده شد
خنده رؤيا شد، محبت سنگ شد، شب ديده شد

آسمان انگار دلتنگ است، آيا مي رسد؟!
بين مرگ و زندگي جنگ است، آيا مي رسد؟!

يكدلي از لحظه هامان رخت خود را بست و رفت
عاطفه بر كاروان مردگان پيوست و رفت

مردمي دلتنگ هر شب نان حسرت مي جوند
لاي دندان هايشان، افسوس غيرت مي جوند

يك ستاره يك سحر در كوچه مهتاب نيست
مهرباني مُرد، آري اين دگر يك خواب نيست

شهر ما تسخير شد در دست آهن، دست دود
از تن ما زندگي پيراهن دل را زُدود

باز هم سجاده خالي، چون مسلماني نماند
در غم نان، حرص گندم، ديگر ايماني نماند

در هياهوي زميني غرق در درد و فريب
شهر متروكي پر از فرياد نامرد و فريب

خسته از دنياي شوم تيپ و مُد، مادربزرگ
مثل هر شب جانمازش پهن شد، مادربزرگ

سال ها مي شد كه دستانش به سوي عرش بود
با نگاه خيس خود در جست و جوي عرش بود

سميه كاظمي

بازگشت