گل خورشيد


روي از چراغ كوچه بگردانيد، من آمدم به سوي گل خورشيد
بايد كه عشق و عقل به هم باشند، بايد كه عقل و عاطفه را فهميد

من آمدم سلام ضريح صبح، بر نخل هاي عشق دخيل آويز
با كوله بار عاطفه برگشتم با واژه هاي يكسره در تبعيد

با سينه اي ستبر و سري بالا، با قامتي كشيده و نورافشان
از انتظار وصلت ماه و آب، در امتداد چشمه نشين بيد

از اضطراب سرب مگو با من، من در حصار بوي گل آبادم
شهر كثيف و خيس تعفّن بود، آن جا كه خون به ساحتِمان خنديد

امشب دگر به سمت خدا بايد، با نردبان هروله بالا رفت
با ركعتي نيايش عشق آميز، بايد عروج شرقي خود را ديد

من از تبار حادثه برگشتم، آن جا كه عشق و عاطفه را كشتند
آن جا كه ديوِ قصه به ما خنديد، آن جا كه زان قصه فقط ناليد

حالا تمام شهر خبر دارند، از روشناي اين شب بااحساس
ديگر مناره ها همه مي دانند، بايد صداي صاعقه را نشنيد

ايمان كرخي

بازگشت