آه آتشين


رفتن اين آب فوق آسياست
رفتنش در آسيا بهر شماست

چون شما را حاجت طاحون نماند
آبرا در جوي اصلي باز راند

ناطقه سوي دهان تعليم راست
و رنه خود آن آب را جويي جداست

مي رود بي بانگ بي تكرارها
تحتها الانهار تا گلزارها

اي خدا جان را تو بنما آن مقام
كاندر آن بي حرف مي رويد كلام

آه هاي آتشينم پرده هاي شب بسوخت
بر لب آمد وز تف دل هم زبان هم لب بسوخت

دوش در وقت سحر، آهي بر آوردم ز دل
در زمين آتش فتاد و بر فلك كوكب بسوخت

جان پرخونم كه مشتي خاك دامن گير اوست
گاه اندر تاب ماند و گاه اندر شب بسوخت

پرده پندار، كان چون سد اسكندر قوي است
آه خون آلود من هر شب بيك يا رب بسوخت

مولوي

بازگشت