طلوع آرزو


روز رفت و باز شب آغاز شد
عشق با تنهاييم دمساز شد

باز شب شد وقت يا رب گفتن است
موسم گل گفتن و بشنفتن است

نيمه شبها مرغ دل پر مي كشد
پر به سوي كوي دلبر مي كشد

مي سپارد ره به سوي كوي دوست
تا كه دل شايد ببيند روي دوست

تا بنام دوست لب وا مي كنم
خويش را آرام پيدا مي كنم

تا بشوق و ذوق (رَحمانُ الرَّحيم)
مي نهم پا در (صِراطَ المُستَقيم)

رو به سوي قبله دل مي كنم
خويش را بر آب و آتش مي زنم

در هواي او اقامت مي كنم
بهر قد قامت قيامت مي كنم

بشنو اينك از دل بشكسته ام
از دل درد آشناي خسته ام

تا ببينم جلوه اي از روي دوست
مي نهم سر در سراي نيمه شب

مي برد تاب و توان عاشقان
هاي هاي گريه هاي نيمه شب

تا فروغ مهر تابد بر دلم
مي رود دل پا به پاي نيمه شب

مردم چشمش نبيند روي خواب
هر كه گردد آشناي نيمه شب

مي برد تا ساحل بحر نجات
كشتي دل ناخداي نيمه شب

دردهاي بي دوا درمان شوند
با نماز و با دعاي نيمه شب

با خدا هم مي توان دمساز بود
پا نهي گر در وراي نيمه شب

مي زند آتش بجان عاشقان
«اشك» گرم و شعله زاي نيمه شب

اي نماز اي جلوه ي زيباي حق
جلوه پيدا و ناپيداي حق

صبح، هنگام نماز عاشق است
موسم راز محبت صادق است

صبح با شبنم وضو بايد گرفت
از شقايق آبرو بايد گرفت

صبح هنگام طلوع آرزوست
موسم نوشيدن مي از سبوست

چون نماز عشق را برپا كني
بي گمان ابليس را رسوا كني

يكطرف ابليس يكجا نور عشق
روبروي دار هم منصور عشق

حميد مظهري

بازگشت