شعر حضور
از فراز زلال شهر نياز
بوي دشتي ستاره مي آيد
قاصد از كوي آشنايي ها
با سرودي دوباره مي آيد
همه دلها لبالب از نور است
آب و آيينه همنوا شده اند
لحظه ها، بوي عشق دارد باز
همه گلهاي شوق وا شده اند
لحظه ي پرگرفتن از هستي ست
من، لبالب ز شوق پروازم
من، لبالب ز نور و روشني ام
بانواي سحر هماوازم
با مني، اي هميشه باور من!
من، ز بحر فنا وضو دارم
مستم از عطر جاودانه ي نور
مستم و با تو گفتگو دارم
جوش درياي بي كرانه منم
من، ز شعر «حضور»، لبريزم
دل رها مي كنم ز هر چه كه هست
مي روم، با سحر درآميزم
سجده گاه من است، خاك درت
كعبه ي آرزوي من، اينجاست
افتخاري ز بندگي دارم
همه ي آبروي من، اينجاست
با تمام وجود و هستي خويش
سر به درگاه، مي گذارم باز
سينه ام را به شوق مي آرد
عطر گلبانگ جاودان نماز
نسترن قدرتي