در صورت نداشتن مهر نماز مانند مواقعي كه بين اهل سنت نمازمي خوانيم آيا مي توانيم بر انگشت شصت سجده كنيم ؟


26070اين نظريه توسّط ساموئل هانتينگتون آمريكايي طرح شد او يك استراتژيست و نظريه پرداز سياست خارجي آمريكا, شناخته شده است و تا كنون نظريهء وي بارها مورد نقد و بررسي قرار گرفته است از جمله نقدي است كه كپي آن را از مجلّه حكومت اسلامي ـ ويژهء انديشه و فقه سياسي اسلام شماره 11 سال چهارم , شماره اول , بهار 78از ص 182ـ 201براي شما ارسال مي داريم .اميدواريم توانسته باشيم به پرسش شما پاسخ داده باشيم .

مقاله ريشه يابي نظريهء برخورد تمدن ها اثر داود مهدي زادگان

وقتي مقالهء اثر ساموئل هانتينگتون را مطالعه كردم , مطالبش را چندان جدّي نگرفتم تا اين كه گذشت زمان و مشاهدهء تاثيرات جانبي آن , مرا به تأمّل در اين نظريه واداشت . اما نه از آن جهت كه اين نظريه حقايقي را آشكار كرده است بلكه از آن رو كه تأمّل در اين نظريه ما را به حقايق پنهاني رهنمون مي سازد;به عبارت ديگر, بررسي علل و عوامل پيدايش نظريه اي و تأثيرات آن در عرصه ءبين المللي مهم ّتر از بررسي محتويّات آن است .

نظريهء لااقل از دو جنبهء علمي و سياسي قابل تأمّل است ;علمي از آن جهت كه در قالب نظريه هاي علمي طرح شده است , و سياسي از آن رو كه حاوي يك سلسله دستورالعمل هاي سياسي به دولت مردان غربي است .همين جنبهء دوم ما را به تأمّل بيش تر درباره آن برانگيخته است ;

خصوصا كه توجّه انديشمندان غير غربي به اندازهء توجّه علمي به آن نبوده است .

علاوه بر اين ها در اين نظريه سعي نكرده چهرهء جانبدارانه اش رانسبت به فرهنگ غربي مخفي نگاه دارد. اين در حالي است كه سنّت انديشمندغربي در حين طرح نظريه اش , بر عدم تعهّد به مرام و مسلك و سياست خاصي است . بنابراين همان گونه كه منتقدان بسياري متذكّر شده اند, اين نظريه فاقداستحكام علمي است ولي به لحاظ تأثيرات سياسي اش قابل بررسي است .

مي گويد:

برخي معتقدند كه نظريه هاي سياسي چيزي بر معرفت ما نمي افزايد و مطالعه ءآن به سبب تأثيرشان بر اعمال افراد لازم است ولي همسو با همين عقيده است .

انگيزه هاي طرح نظريهء برخورد تمدن ها

از منظر جامعه شناسي سياسي , دو انگيزهء مهم باعث نظريه پردازي شده است و اين دو انگيزه كاملاً در قالب يك نظريهء علمي تأمين شدني است : انگيزهء اوّل , عبارت از تفكّرِ آزادِ مردمي است و انگيزهء دوم تصميم ها و سياست ها در عرصهء نظام بين المللي است . امّا پيش از تحليل اين دو انگيزه , لازم است به دو مقدمّهء مهم اشاره شود.

مقدمهء اول :

وقتي يك دانشمند به علل و عوامل مختلفي , بخشي از واقعيت خارجي رابرمي گزيند ,تلاش دارد به كمك نظريه پردازي , تفسيري را ارائه كند كه ضمن پاسخ گويي به بسياري از مجهولاتش , چيزي بر معرفت واقع گرايانهء او بيفزايد.هر قدر عناصر سازندهء يك نظريّه به لحاظ فلسفي منسجم تر و درگيرتر با واقعيّت باشد, درجه پاسخ گويي به مجهولات و تحقّق معرفت عيني , بيش تر مي شود. اين وظيفه , درست ترين و اصلي ترين كاركرد نظريه پردازي است و اساساً در عرصه علم و دانش از يك نظريه بيش از اين نبايد انتظار داشت . امّا گاه به دلايلي نظريه پردازي از اين وظيفه اصلي و دشوار منحرف گشته و پرده اي از واقعيت برنمي دارد و بلكه پردهء ضخيم تري را بر روي آن مي اندازد. در اين صورت نظريّه پردازي چيزي بر معرفت ما نمي افزايد و صرفاً عمل جابه جايي و يا ازديادو نقصاني در داده هاي اطلاعاتي پديد مي آورد. يك نشانه اش آن است كه در مقام عمل و تماس با واقعيّت , دستورالعمل و نسخهء جديدي ارائه نمي شود و تغييري در فلسفهء عمليِ مرسوم پديد نمي آيد.

اين گونه نظريه پردازي , نظريه هاي واقع نماي كاذب است ; كذبي كه نظريه پرداز نسبت به آن جهل مركب دارد. ايرادي هم نمي توان به آن گرفت , زيراهر فردي در رسّامي از واقعيت آزاد است . او مي تواند در برابر ايرادي كه به رسم ِواقع نمايش شده , بگويد: . در اين صورت , رسم ِكسي مقبول تر و بهتر است كه بهتر از ديگران به رسّاميِ واقعيت پرداخته است . راه آن است كه به مباني نظري و پي آمدهاي عملي چنين نظريه پردازي پرداخته شود.ولي مقصود مهم در اين جا آن است كه بدانيم آيا با انتفاي كاركردِ واقع نمايي چنين نظريه اي , نقش هاي ديگري هم براي اين گونه نظريه ها مي توان فرض كرديا خير؟

دو كاركرد عمده براي اين گونه نظريات قابل فرض است : از آن دو, يكي مربوط به مقام فكر و نظر است و ديگري مقام عمل فردي و اجتماعي . ولي وجه مشترك هر دو, خصلتِ آن ها است . كاركرد اول و با نظريه است ; يعني مخاطب را در فضاي فكري قرار مي دهد كه علي رغم نگرش خود مانند صاحب نظريه مي انديشد و فكر مي كند, بدون آن كه به اصالت آن اتقان پيدا كند. كاركرد دوم آن , تأثيرگذاري بر واكنش هاي فردي واجتماعي است ; يعني با طرح يك نظريه حسّاس و شوك آور, در صددانتقام بخشِ برنامه ريزي شده واكنش ها برآييم . و به سبك و اصطلاح امروزي ها,در عرصه هاي مختلف اجتماعي به بپردازيم . اين جاست كه نظريه هاي علمي در دام افسون گري و خيال پردازي هاي علمي گرفتار مي شوند;يعني همان راهي كه غرب گرفتارش آمده است .

مقدمهء دوم :

در پايان قرن بيستم , غرب به نوعي , را كه با قرابت دارد, در حال تجربه كردن است . چنين تجربه اي از ناحيهء ونيز عرصه هاي بين المللي به دست مي آيد.

و تمدّن ها در عرصه هاي بين المللي , دو نشانهء مهم فعّال وپيشرو بودن آن ها است و از علائم بروز بحران تمدّني , افول اين دو شاخص مبهم است .

غربيان معتقدند كه تعريف و مكانيسمي كه تمدن غربي براي نظام بين الملل طرح نموده , كارآمدترين قالب براي زندگي شرافت مندانه نوع بشر است .جديدترين اظهار نظر مثبت از سوي در شكل نظريهء ابراز شده است . امّا آيا واقعاً چنين آرماني غربي در نظام بين الملل تحقّق يافته است ؟ آيا اصولا بر اساس مباني نظري تمدن غربي چنين انتظاري عملي است ؟

اوضاع و احوال جوامع بشري , در پايان قرن بيستم , جواب خوش بينانه نسبت به اين گونه سؤال ها ندارد. نظام بين المللي تعريف شدهء غربي , راهي براي تفكّري خارج از طبقاتي شدن زيست جهاني , ندارد. بنابراين طبيعي است كه زندگي شرافت مندانهء وعده شده براي تمام واحدهاي اجتماعي جهان تحقّق نمي يابد وملل جهان دير يا زود, به واهي بودن چنين آرزويي پي مي برند. از اين روزمزمه هاي مخالفت با وفاق جهاني بر نظام بين الملليِ معرِّف غربي كه در اوايل قرن بيستم به وجود آمده , هم اكنون رو به افزايش است . تقويت جنبش ها,همبستگي ها و همكاري هاي منطقه اي و فرهنگي بهترين شاهدي است كه البته براي اثبات مدعاي خويش به آن اشاره كرده است . كشورهاي جهان ِسومي در حالي وارد قرن بيست و يكم مي شوند كه از كارآيي الگوييِ نظام بين المللي غرب نااميدتر از هر زمان ديگري مي شوند.

برهم خوردن وفاق جهاني با تمدّن غربي , كارآيي آن را در عرصهء بين المللي سست مي كند. پيداست كه انتساب علل افول كارآيي تمدّن غربي , به خودكشورهاي جهان سومي , گريز از واقعيت هاي انكارناپذيري است كه غرب به وجود آورندهء آن بوده است .

اقتدار نظامي و فرهنگي غرب كه در روزگاري نه چندان دور آوازه اش جهان رافراگرفته بود, همانند كارآيي آن رو به افول است . امروزه غربيان و به خصوص آمريكا, براي حلّ مسائل بين المللي به تنهايي قادر به اعمال قدرت و فشار نظامي در منطقه اي از جهان نيستند. اگر آنان به درستيِ اين مطلب در جنگ ويتنام پي نبردند, جنگ خليج فارس علائم افول اقتدار نظامي غرب را آشكار ساخت .غرب براي پيروزي در اين جنگ , بي نياز از عِدّه و عُدهء كشورهاي غير غربي نبود.و يا فروپاشي شوروي سابق علي الظّاهر به سربلندي بلوك غربي تمام شده است .ليكن به راستي معلوم نيست كه اگر شوروي سابق چند سال ديگر به مسابقه ءتسليحاتي اش با آمريكا ادامه مي داد, آن گاه هر دو از پاي در مي آمدند. به نظرمي رسد پاپان جنگ سرد نيز به تفسير و نظريهء ديگري نياز دارد كه با پاراديمِ (الگو,مدل ) بعد از جنگ سرد, روشن نمي شود.

ممكن است خردمندان غرب به اين نتيجه رسيده بودند كه ديگر جنگ سردنتيجهء مثبت در جهت تقويت اقتدار بين المللي تمدّن غربي ندارد و ادامهء آن نتايج منفي را در بردارد. از اين رو, ايفاي نقشي كه بر عهدهء بلوك شرق بود, تمام شده تلقّي گرديد.

امّا افول اقتدار فرهنگي غرب نيز از آن روست كه ملل غير غربي كم كم درجريان تفكّر , پي برده اند كه پيروي تمام عيار(از فرق سر تابن ناخن ) از فرهنگ غرب , آن ها را لزوماً غربي نمي سازد بلكه نهايتاً كشورهاي طفيلي وار شبه غربي مي شوند. امروزه يك متجدّد واقع بين ايراني به اين نتيجه رسيده است كه پيروي كوركورانه از فرهنگ غربي , به آن ها نه شخصيت جديدايراني مي دهد و نه منزلت غربي , بلكه او هيچ و پوچ و بي رنگ است و به عبارتي شخصيت محور و افسون شده پيدا مي كند, مانند قشر متجدّدين تركيه كه وامانده از ميراث فرهنگي گذشته است و درمانده از الحاق به غرب . مظاهر تمدّني غرب در بسياري از كشورهاي آفريقايي جنوب صحرا نفوذ كرده است , ليكن هنوزمهم ترين معضلات اقتصادي و اجتماعي جوامع آفريقايي به حال خود باقي مانده است و در جهت حلّ آن نه متجدّدين آفريقايي توانسته اند تدبيري بينديشند و نه غربيان با نگاه خيرخواهانه و بشردوستانه گامي برداشته اند. بنابراين بي جهت نيست كه قرن بيست و يكم , به نام قرن تشديد گرايش و استمداد جوامع غير غربي از نام گذاري شود. انديشمند واقع بين غربي بايد بدانند كه چنين گرايشي بي تأثير از كاركرد منفي فرهنگ غربي نبوده است .

امّا احساس از جنبهء دروني آن , عبارت از هراس از واكنش ناخواستهء افكار عمومي در قبال سياست هاي حاكم بر جوامع غربي است . تاريخ دو ـ سه قرن اخيرِ تمدّن غربي نشان داده است كه هر قدر به زمان حال نزديك مي شويم با پايدارتر شدن اركان تمدّن غربي , جنگ هاي درون تمدني و خارج ازآن به لحاظ كمّي و كيفي , شديدتر شده است . بشر قرن بيستمي در دو مقطع زماني و به فاصلهء بيست سال , شاهد خون بارترين جنگ هاي جهاني بوده است و پس ازآن هم سايهء جنگ سرد را همواره بر بالاي سر خود احساس مي كرد. گويي ديدن آسماني آفتابي و بدون ابرهاي جنگ افرزوي , براي جوامع غربي تبديل به آرزوي دست نيافتني شده است . به طور طبيعي چنين وضعيتي مردم را به ستوه مي آورد ونيز خستگي و افسردگي شديدي بر روح جمعي مستولي مي شود. تا اين كه به ناگهان مردم غرب در يك مشاهدهء غيرقابل باور, ديدند كه ابر جنگ سرد هم به كناري رفته و آسمان آبي صلح و دوستي پديدار گشته است . اكنون جامعهء غربي بيش تر از هر وقت ديگري , مي تواند اصل را لمس كند, چرا كه ديگر زمينه اي براي احتمال نزاع جهاني وجود ندارد. اين جاست كه زمينه هاي شكل گيري نوعي تفكّر عموميِ خيرخواهانه مبني بر , به وجود مي آيد.عنصر حياتي در اين تفكّر عموميِ صلح جويانهء غرب , اين سؤال بسيار عميق است كه : با پايان يافتن جنگ سرد, ديگر چه ضرورتي براي تداوم سياست توسعه و تجهيز جنگ افزارهاي هسته اي و كشتار جمعي و نيز تقويت بودجه نظامي ,وجود دارد؟

به نظر ما, مردم دنياي غرب مستقل از هر نوع فكر ونظري , قادر به تشخيص پاسخ درست آن هستند. ولي بايد ديد انديشمندان علوم اجتماعي جهان غرب ,چگونه به كمك اين همّت و فكر عمومي غرب شتافته اند.

تعلق خاطر انديشمند غرب به حفظ بنيان تمدّن غربي , او را وامي دارد تا دربرابر احساسِ از خود واكنش چاره جويانه اي نشان دهد. از جمله ءاين انديشمندان است , او به عنوان يك شهروند غربي ِتحصيل كرده و استاد دانشگاه , نگران سست شدن پايه هاي تمدّن غربي است .خصوصيت بارز ايشان آن است كه هم در كسوت دانشمند و استاد دانشگاهي است و هم به عنوان يك استراتژيست و نظريه پرداز سياست خارجي آمريكا,شناخته شده است . چهرهء دوم از آن روست كه طرفدار بازيگري دولت ـ ملت ها در امور جهاني است . پس اقتدار ملي مشروط به اقتدار حكومت است . بنابراين , وي به طور طبيعي در سياست گذاري هاي خارجي آمريكا,حضور فعّالي پيدا مي كند.

هانتينگتون بحران تمدني غرب را نه از درون بلكه از ناحيهء عوامل خارجي ,درك كرده است . او بر اساس پيش فرض هاي

دفتر تبليغات اسلامي

بازگشت