محراب نوراني


سلطان محمد تاج الدين در كتاب تحفة المجالس گويد: تاجري از مردم بغداد دنيا به او پشت كرد و ورشكست شد و مال او به كلي نابود گرديد، به قسمي كه محتاج به گدايي شد، ناچار از بغداد به هر وسيله كه بود خود را به بصره رسانيد، در حالي كه از گرسنگي به نهايت رسيده بود به در دكان تاجري رسيد كه معلوم بود بسيار پولدار است.
گفت: اي مرد! در راه محبت علي بن ابي طالب عليه السلام و قربة الي الله يك درهم به من صدقه بده تا من رفع گرسنگي بنمايم.
آن تاجر چون نام اميرالمؤمنين علي عليه السلام را شنيد ديده هاي او سرخ شد و رگ هاي گردنش پر از خون گرديد، در نهايت غضب گفت:
دور شو اي رافضي! كه به واسطه ي محبت تو به علي بن ابي طالب تو را خاك هم ندهم.
آن مرد، دنيا در نظرش تاريك شد و آرزوي مرگ كرد و از آمدن به بصره پشيمان گرديد، با كمال يأس و حرمان، واله و سرگردان و اشك ريزان از در دكان آن ناصبي دور شد.
عبورش افتاد به كوچه اي كه خانه اي عالي مشرف به آن كوچه بود و زني در ميان آن خانه تماشاي عابرين را تماشا مي نمود، آن مرد ديد آن زن توجه به او دارد و او را در تحت نظر خود گرفته، اين مرد هم فرصت را غنيمت شمرده و گفت: اي بانو محترمه! ممكن است در راه دوستي اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب عليه السلام احساني به من بنمايي و يك درهم به من صدقه بدهي.
آن زن چون نام اميرالمؤمنين عليه السلام را شنيد، دست برد هر دو گوشواره از گوش خود بيرون آورد و به آن مرد گفت: دامن خود بگير! و گوشواره را در دامن او انداخت، مرد تاجر چون مدتي با جواهر سر و كار داشت و گوهرشناس بود نظر كرد ديد اين دو گوشواره سرمايه ي خوبي است و قيمت آن بسيار است.
تمام هم و غم او برطرف گرديد، با خود گفت: بهتر است به آن مرد ناصبي بگويم از زني كمتر است!
رفت تا به در دكان او رسيد، گوشواره ها را به او نشان داد و گفت: همانا از زني كمتر هستي! و اين دشمني تو با اميرالمؤمنين عليه السلام تو را بدبخت خواهد كرد!
اين را گفت و از پي كار خود رفت؛ ولي مرد ناصبي به شك افتاد كه در اين شهر همانند گوشواره ي عيال من كم پيدا مي شود، بالاخره حواس او پريشان شد. برخاست به خانه آمد، ديد عيال او گوشواره در گوش ندارد. گفت: چرا گوشواره در گوش نداري؟
گفت: آنها را تصدق كردم.
گفت: چرا اين گوشواره ي گرانبها را بخشيدي؟
آن زن گفت: به تو ربطي ندارد، آن ميراث مادرم بود! از مال تو نبود و آن مرد سائل مرا به كسي قسم داد و وسيله ي خود گردانيد كه من نتوانستم او را محروم كنم!
مرد ناصبي گفت: چه كسي را وسيله قرار داد؟
گفت علي بن ابي طالب عليه السلام را.
مرد ناصبي از شنيدن اين كلام آتش خشمش زبانه گرفت و دود از دماغش به در رفت و گفت: تو در خانه ي من رافضيه بودي و من خبر نداشتم، به كدام دست دادي؟
گفت: به دست راست!
آن ملعون خنجر كشيد و دست راست او را قطع كرد و او را طلاق گفته، از خانه بيرون نمود، آن زن با دست بريده آمد و در پشت ديوار كاروانسرايي بي هوش افتاد، صاحب كاروانسرا به عادت هر شب كه تفتيش اطراف كاروانسرا مي نمود، آن شب آمد ديد زني بي هوش افتاده و خون از دست او مي رود، عيال خود را خبر كرده دارويي آوردند و دست او را بستند و او را به هوش آوردند و از ماجراي او پرسش نمودند.
او قصه ي خود را شرح داد، صاحب كاروانسرا و عيال او از دوستان اهل بيت عليهم السلام بودند، بر آن زن ترحم كردند و با كمال مهرباني حجره ي مخصوصي در كاروانسرا در اختيار او گذاردند. و به مداواي دست او پرداختند تا زخم او بهبود حاصل كرد.
آن زن شب و روز مشغول عبادت بود و خداوند جمال و نورانيتي به او داده بود كه هر گاه شب در حجره ي تاريك مشغول عبادت بود مانند اين بود كه چراغي در حجره روشن است.
چند مدت روزگار بدين منوال مي گذرانيد، اتفاقاً در يكي از سال ها، قافله اي از مال التجار وارد آن كاروانسرا گرديد، رئيس قافله عادت به نماز شب داشت، چون براي تهجد بر مي خاست اطراف قافله را تفتيش، تا مبادا دزدي در كمين باشد. در آن شب هنگام تفتيش ديد در حجره اي از حجرات كاروانسرا گويي چراغي روشن است.
چون از شكاف در نگاه كرد ديد زني در سجاده ي عبادت است و اين نور صورت اوست از چراغ نيست.
مرد تاجر متحير ماند كه آيا اين فرشته است يا از جنس بشر، حجره را نشان كرد و بقيه ي شب نخوابيد، چون صبح شد، نزد صاحب كاروانسرا رفت از او خبر گرفت كه در ميان اين حجره چه ساكن است؟
گفت: اين حجره ي دختر من است.
گفت: شوهر دارد؟
گفت: ندارد.
تاجر ديگر چيزي نگفت. آمد طبقي از زر و جواهر هديه صاحب كاروانسرا كرد. آن مرد عيال خود را گفت: گمانم اين مرد تاجر به ما حاجتي داشته باشد كه اين مقدار زر و جواهر به ما هديه كرده است؟
زن گفت: البته حاجت او را بايد روا بنمايي!
صاحب كاروانسرا نزد تاجر آمد، چون صحبت از هر طرف در ميان آمد، تاجر مقصود خود را آشكار ساخت.
صاحب كاروانسرا گفت: اگر دختر راضي شود من حرفي ندارم و نمي توانم او را مجبور كنم؛ ولي سعي مي كنم تا به آرزويت برسي.
از آنجا برخاست نزد دختر آمد از خصال پسنديده ي تاجر چندان كه توانست شرح داد؛ ولي زن صالحه از بريده بودن دست افسرده خاطر بود، راضي به اين ازدواج شد؛ و گفت: امشب مرا مهلت دهيد.
گفتند: باكي نيست!
آن زن صالحه پلاسي پوشيد و به دعا و مناجات آن شب را به پايان برد و مرتب مي گفت: اي قادر متعال! به حق ذات بي زوال خود كه مرا نزد شوهر خود شرمنده منما و تو را قسم مي دهم به حق مولايم اميرالمؤمنين عليه السلام كه دستي كه در راه محبت مولايم اميرالمؤمنين عليه السلام قطع شده است به من برگرداني و مرا در نزد شوهر شرمنده مسازي و انت مُحيي العِظام و هيَ رَميم.
و چندان گريه كرد كه از هوش رفت، چون به هوش آمد، دست خود را سالم ديد، نعره اي زد و به سجده ي شكر افتاد، صاحب كاروانسرا كه سرپرست او بود، چون صداي نعره ي او را شنيد به حجره او آمد، دختر را ديد به سجده رفته و دست او سالم است. تعجب كرد قصه ي او را به تاجر خبر داد. محبت او چندان مضاعف گرديد كه وصف نتوان كرد، او را عقد كرده با خود به شهر خويش برد زندگاني با سعادت و با سروري كردند. روزي با هم نشسته بودند كه سائلي بر در خانه نان طلبيد، كنيزان حاضر نبودند خود آن زن خواست چيزي براي آن سائل برد. چون تأمل كرد او را شناخت كه شوهر اول او بوده.
گفت: تو فلان تاجر بصري نيستي؟
گفت: چرا! از كجا مرا مي شناسي؟
گفت: تو همان مرد ناصبي هستي كه دست عيال خود را قطع كردي، او را طلاق گفتي و از خانه بيرون كردي و گفتي برو تا علي دست تو را خوب كند! همانا عجب است كه مرا نمي شناسي، من همان عيال تو هستم، اكنون ببين كه اميرالمؤمنين عليه السلام دست مرا خوب كرد و مرا بر سرير عزت و غنا و ثروت نشانيده. اكنون بگو بدانم آن همه اموال تو كجا رفت؟
مرد ناصبي وقتي عيال خود را شناخت و دست او را صحيح ديد، هر دو دست بر سر زد و آه سرد از دل بركشيد و دست افسوس به دندان گزيد. گفت: وقتي كه تو را از خانه بيرون كردم، طولي نكشيد كه آتش در دكان من افتاد و آنچه داشتم طعمه آتش گرديد و خانه و اثاثيه من هم به تاراج رفت و تا به امروز سائل مي باشم.
آن زن گفت: دشمني با اميرالمؤمنين عليه السلام عاقبتش همين است از خدا بترس و ترك اين مطلب باطل بنما.
شوهر او ديد كه عيال او با آن سائل سخن به درازا كشيد، چون آمد احوال پرسيد، قصه را بازگفت، آن مرد گفت: الله اكبر! آن سائل كه گوشواره به او دادي من هستم! فاعتَبروا يا اولي الابصار!

بازگشت